عکس کیک زرافه ای
رامتین
۶
۱.۸k

کیک زرافه ای

۱۸ شهریور ۹۹
مشاور گفت بهترین کار اینه که یه جلسه بزارید وتنهایی خودتون ودوتا بچه هاتون باهم حرف بزنید ودلیل ناراحتیتونو بگید ومسئله رو حل کنید.
اونروز دست از پا درازتر از پیش مشاور اومدم.خودمم میدونستم باید حرف بزنیم ولی کی،کجا، چطور و...رو نمیدونستم.
روزها وماههای بعدی به گریه کردن وکلنجار رفتن با افکارم گذشت.
بارها رفتم سراغ تلفن که بهشون زنگ بزنم ولی ازشون دلچرکین بودم ودستم به شماره ها نمی رفت ودوباره بی خیال میشدم.
با مجتبی رفتیم مشهد،رفتیم کیش.ولی اصلا کمکی بهم نمی کرد فکرم جای دیگه بود. مجتبای بیچاره هم ناراحت بود.بخاطر من با بچه ها تماس نمی گرفت.هر چند بهش گفته بودم تو تماس بگیر برو نوه هارو ببین،بخصوص که مجتبی عاشق پسر کوچیکه ی رضا بود.
ولی میگفت نمی خوام برم کارشون با تو درست نبود تا سرعقل نیان منم کاری به کارشون ندارم.
شش ماهی گذشت.روز مادر بود که دیدم زنگ میزنن،اول رضا اینا اومدن بعدم دردانه اینا با گل وکادو ...
تمام حرفایی که تو این مدت ردیف کرده بودم یادم رفت تا دیدمشون همه چی رو فراموش کردم.نوه هارو که بغل کردم مثل آبی بود رو آتیش.
نشستن ولی واقعا حرفی نمیتونستم بزنم.
دردانه ورضا روبوسی کردن.
مجتبی شام از بیرون سفارش داد.معلوم بود خودشونم از رفتاراشون شرمنده بودن.
بعد از شام بچه ها رفتن سراغ بازی.مجتبی گفت من تا حالا حرفی نزدم ولی واقعا رفتارتون درست نبود.مادرتون هر کاری از دستش براومده بود برا خودتون وبچه هاتون کرده بود ،کم وزیاد نبوده حالا شاید مدلش فرق داشته.خودتونم خوب میدونید که تو خانواده ما همیشه مادرتون ستون وتکیه گاه بوده همیشه سعی کرده در هر شرایطی محکم بایسته وخم نشه تا ماها هم به دلگرمیش تو سختیای زندگی بمونیم وادامه بدیم.
اونروز اون حرکتتون اشتباه بود وبعدشم اون رفتن رضا واون قهر طولانی دردانه واقعا نا امید کننده بود.
از این به بعدم جور بچه هاتونو خودتون بکشید،اگرهم مادرتون بخواد نگهشون داره من نمیزارم خودتونم ثابت کردین که این کارش اشتباه بوده.ماخوشحال میشیم که بیایید خونمون .البته به همون اندازه هم خوشحال میشیم شماهاهم ما رو دعوت کنید تا رنگ خونه هاتونو ببینیم.
رفت وآمد.نه فقط آمد آمد.خداروشکر وضع مالی هر دوتونم خوبه وما نگرانی از این لحاظ نداریم.
اونشب به خوبی وخوشی تموم شد.بعد از رفتنشون به مجتبی گفتم این سخنرانی از تو بعید بود واقعا خوشحالم که حرفایی که باید میزدم رو تو بجای من زدی.
خداروشکر بعد از اون روز تقریبا هر دو هفته یکبار همدیگه رو میدیدیم....#داستان_یگانه❤❤ #basaligheha
احتراما بینمون حفظ میشد.هر کس هم بار زندگی خودشو به دوش میکشید.فقط مواردی بود که منو خیلی ناراحت میکرد.یکیش توجه بیش از حد دردانه به لادن بود به حدی که حتی درسا هم شاکی میشد.ولی دردانه لادنو اولویت زندگیش گذاشته بود،شاید میخواست به همه ثابت کنه نامادری مهربونم وجود داره. مدام بهش میرسید براش خرید میکرد آرایشگاه میبردش وخلاصه خیلی بهش بها داده بود تا اینکه به سن هفده سالگی رسید وکلا اخلاقش عوض شد ومدام میرفت تو اتاقش وتلفنای طولانی حرف میزد .دردانه شک داشت که پای یه پسری درمیون باشه،کلا اردلان به کارای دخترا کاری نداشت وامور تربیتیشون با دردانه بود.
یه روز بهم گفت مامان نمیدونم چرا لادن انقدر اخلاقش عوض شده،پرخاشگر شده بی دلیل گریه میکنه تو خودشه،تلفنای طولانی داره،یهو از خونه میره بیرون ، حرف منو گوش نمیکنه ما تا یکماه پیش مثل مادر دختر وچه بسا مثل دوتا دوست بودیم الان اینطور نیست.
گفتم خوب دنبالش برو دبیرستان از دوستای صمیمیش بپرس .گفت آره باید از دوستاش بپرسم.
بعد از چند روز دردانه اومد با اشک وآه مدام میگفت لادن از دستم رفت ،حقیقتش اولش خیلی نگران شدم گفتم چی شده خدای نکرده تصادف کرده،جون به سر شدم خوب بگو چی شده.
دردانه فقط هق هق میکرد وبا سرش جواب سوالای منو میداد یکم که بهترشد گفتم چی شده با پسره عقد کرده،فرار کرده ،میخواد فرار کنه دبگو دیگه.
گفت نه پسری در کار نیست،مادر لادن پیداش کرده ومدام با اون حرف میزده وزیر پاش نشسته میخواد که بره پیشش انگلیس.
گفتم خداخیرت بده ،این که چیز مهمی نیست،دیر یازود این اتفاق می افتاد ومادرش میومد سراغش یا خودش مادرشو پیدا می کرد.به هر حال مادر ودخترن.
دردانه گفت نه نه من مادرشم من سالها براش زحمت کشیدم حالا اون بیاد ببرش.
گفتم خوب من سالها بهت گفتم بهش محبت کن باهاش خوب باش ولی کاسه داغتر از آش نباش.
تو به حدی بهش می رسیدی که درسا وحتی منم از حرکاتت لجمون میگرفت.
درضمن خوبه خودتم دختر داری اگر اجاقت کور بود چکار میکردی.بزار دختره بره پیش مادرش شاید با اون راحتتر باشه.
گفت نه نه هرگز من نمیزارم.
یکسالی گذشت روزبه روز رابطه لادن ودردانه بدتر میشد.اردلان یه ماشین آخرین مدل وگرون براش خرید تا از رفتن به انگلیس وپیش مادرش منصرف بشه.اونم یه هفته نشده رفته بود دور دور وکورس گذاشتن وماشینو کوبونده بود تو درخت خوشبختانه خودش چندتا زخم سطحی برداشته بود.ماشینم به مفت دادن به اوراقی چون به درد نمیخورد.
بالاخره اردلان از دستش عاصی شد وکاراشو کرد وفرستادش پیش مادرش.
یه چند ماهی به اشک وآه دردانه گذشت .تا اینکه یه روز لادن برگشت واوایل خوب بود ولی بعدش...#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی
...