سلام دوستان عزیز. ببخشید که گرفتار بودم و ادامه خاطراتم یه مقدار طول کشید.
... خوش و بشی با هم ولایتی هامون کردیم و بعد ماشین گرفتیم و راه افتادیم سمت کربلا. توی ماشین مامانم که قسمت تدارکات سفر بود بهمون خوراکی و شربت آبلیمو داد که خوردنش بعد از اون همه پیاده روی و هیجان خیلی لذت داشت.حالا خیالمون راحت بود که قسمت سخت سفر رو به سلامت پشت سر گذاشتیم. تا نزدیکی های کربلا توی ماشین خواب بودم و بعد از حدود چهار ساعت رسیدیم کربلا. مات و مبهوت و حیران بودم.
باورم نمیشد که الان توی این مکان عزیز و مقدس هستیم. ترکیب عجیبی از شوق و شادی و بهت و ناباوری داشتیم. البته مامانم همچنان نگران سلامتی آقابزرگ و بی بی بود و نمی دونست الان کجا هستن و مدام جوش این رو میزد که نکنه اتفاقی براشون بیفته.
نزدیک حرم امام حسین (ع) یه مهمان پذیر پیدا کردیم و وسایلمون رو بردیم اونجا و استراحتی کردیم و دوش گرفتیم و من باز دوباره از خستگی بیهوش شدم. وقتی بیدار شدم دیدم فقط مسعود توی اتاق هست و بقیه رفته بودند زیارت. من هم آماده شدم که با مسعود بریم زیارت. راه افتادیم به سمت حرم امام حسین( ع). من فقط گیج و حیران بودم و دور و بر رو نگاه میکردم. کربلا در عادی ترین روزهاش بود و روزمرگی جریان داشت. مردم در رفت و آمد و خرید بودند و یک سری ها هم روی تخت هایی کنار خیابون نشسته بودند و چای می خورند یا قلیون می کشیدند. وارد حرم شدیم و من در بهت زده ترین حالت زندگیم قرار گرفتم. حرم امام حسین به طرز غریبی خلوت بود و به غیر از من و مسعود چهار یا پنج نفر دیگه اون جا بودند. حتی الانم که یادم میاد باورش برام سخته که انقدر خلوت بود اون لحظه.
من بودم و ضریح شش گوشه امام حسین (ع) که فقط توی کتاب های درسی دیده بودمش. بهت زده نشستم و چند لحظه ای فقط نگاه می کردم. یه سری از حس هام رو گم کرده بودم و چیزی که اون لحظه تو وجودم تکرار می شد این بود که من چطور اینجام؟ من واقعا الان اینجا نشستم؟ من الان واقعا روبروی ضریح نشستم و میتونم دور تا دور ضریح امام حسین بگردم و زیارت کنم؟ آخه چطور ممکنه؟ (اینم بگم که اون زمان حرم قسمت زنانه مردانه نداشت و همه میتونستن همه جای ضریح رو زیارت کنند.)
ورودی حرم هم کسی نبود که بازرسی کنن یا به پوشش زائرین توجه کنن. من با مانتو بودم. فقط یکی دو نفر توی کفشداری بودند و کفش ها رو تحویل می گرفتند.
شما بودین حیرت زده نمی شدین؟🤔
علاوه بر حیرتم از این که چرا الان توی این نقطه ی مقدس هستم؟ حیران این خلوتی داخل حرم بودم. یادمه توی اون زیارت بی نظیر فقط از امام حسین سوال میپرسیدم چرا من؟ چرا من؟ مگه من چه کاری در زندگیم کردم که شایسته این حضور بودم. یه جورایی درگیر این سوالات بودم و اصلا نشد درست و حسابی زیارت کنم. بعدش حیران و گیج راه افتادیم سمت حرم حضرت ابوالفضل😭
چقدر صفا داشت. بهشت بود. خود خود بهشت بود.😭
وارد حرم که شدیم مامان بابام و برادرهام رو اون جا دیدیم. اول رفته بودند زیارت امام حسین و حالا اینجا کنار ضریح حضرت عباس بودند و زیارت می کردند. از صورتها و پف چشمهاشون معلوم بود یک دل سیر اشک ریخته اند.
حرم حضرت ابوالفضل به خلوتی حرم امام حسین(ع) نبود. تقریبا ۱۲ تا ۱۵ نفری دور و بر ضریح بودند. چند نفری نماز می خوندند یا نشسته بودند و دعا میخوندند. بعضی ها سلام میدادند و خارج میشدند و یه سری ها وارد میشدند.یه حس عجیبی داشت اون ضریح و اون حرم. انگار که راحت تر می تونستم حرف هام رو بزنم. تازه اونجا بود که اشکم از این همه لطف خدا سرازیر شد. همینطور که با خانواده م دور تا دور ضریح می چرخیدیم و زیارت می کردیم یهو ...
یه معجزه ی ناب،
یه هدیه ی عجیب،
یه چیزی که کلمات نمی تونند بیانش کنند دیدیم و میخکوب شدیم. آقابزرگ و بی بی ام رو دیدیم که داشتند دور ضریح زیارت می کردند. ناخودآگاه داد زدم : ماماااان؟آقا بزرگ و بی بی...😭😭😭😭
هر چقدر از اعجاب اون لحظه بگم اصلا نتونستم حق مطلب رو ادا کنم. دویدیم سمتشون و ناباورانه گریه می کردیم و همدیگرو بغل میکردیم. اصلا باور نمی کردیم انقدر همه چیز قشنگ در کنار هم جفت و جور در بیاد. گویا همون شبی که ما راه افتادیم اون ها هم الاغ کرایه کردند و بی بی ام سواره تونستند این مسیر رو بیان. آخه پاشون درد میکرد.(خدا رحمت کنه بی بی عزیزم رو.چقدر دلتنگش شدم.)
چقدر اون ها از دیدن ما تعجب کردند... حالا ما باز تا حدودی خبر داشتیم که اون ها کجا هستن ولی آقابزرگ و بی بی اصلا خبر از مسافرت ما نداشتند. خلاصه اشکهایی بود که از شوق می ریختیم ...
همیشه میگم من حتی اگه به بهشت نرم باز هم توی زندگیم بهشت رو تجربه کردم. بهشت اون لحظه ی زیبا بود که همه دور حرم حضرت ابوالفضل همدیگرو ملاقات کردیم.همون اشک های شوقی بود که همه مون می ریختیم.
شیرین ترین ملاقات در زیباترین نقطه ی زمین... شاد ترین و زیباترین لحظه ی عمرمون بود...
چقدر تو بغل هم گریه کردیم چقدر خوشحال بودیم که اون ها هم تونستند بیان و الان کنار همدیگه ایم. نگرانیمون برای آقابزرگ و بی بی حالا تبدیل شده بود به شیرینی و حلاوت دیدار.
بعد از اون زیارت زیبا راه افتادیم به سمت مهمان پذیر و یه اتاق هم برای بی بی و آقابزرگ گرفتیم. چه لحظاتی بود. انگار توی این دنیا بودیم و نبودیم...انگار زمان و مکان و دنیا ایستاده بودند
تا ما حسابی از همه چیز لذت ببریم و هر آرزویی داریم همون لحظه برآورده بشه... مثل همون آرزویی که توی حرم حضرت عباس برآورده شد...
ادامه دارد...
برای شادی روح بی بی عزیزم یه صلوات می فرستین؟
...