عکس کیک تولدپدرشوهرم
fatemeh goli
۶۲۷
۱.۷k

کیک تولدپدرشوهرم

۳۰ شهریور ۹۹
#عشق_مجازی📵
#پارت121

روکردم به مانی_پسرم میشه ماروتنهابزاری یکم
مانی نگاهی به سیاوش کردوگفت+باشه ولی زودپسش بده
سیاوش قهقه ای زد
مانی رفت ومن کنارش روتاب نشستم
روکردبهم وگفت_کاری داشتین نفس خانوم؟
+آمممم اره
کل داستان زندگیمو براش تعریف کردم امابدون اینکه بگم اون شوهرمه وبابای مانی هست
واسماشونم نگفتم
سیاوش همینجوربادقت گوش میدادوباهام همدردی میکرد
حرفامو که زدم
البوم روگذاشتم توزانوم وگفتم_میخوام یچیزیونشونت بدم
لبخندی زدوسری تکون داد
تااومدم آلبوم روبازکنم
صدای نازک سلام کردن زنی به گوشم رسید
هردونگاهش کردیم
یه دخترقدبلندوسفیدوبور باموهای بلندش ست چرم مشکی کرده بود
عینک دودیشو بالاداد
سیاوش ازکنارم پاشد ورفت سمتش_سلاممم آناهیتاچطوری؟
+خوبم عشقممم

گوشهام درست میشنید؟گفت بهش عشقممم؟وای نه!

باحرفای بعدیشون قلبم بیشترشکست
سیاوش_عزیزم چخبرچیکارامیکنی خانوم
+خوبم مردخوشتیپم

#عشق_مجازی📵
#پارت122

لپ سیاوش روبوسیدوروکردبه من_آشنانمیکنی؟
سیاوش چرخیدطرفم وبالبخندگفت+نفس...
پریدم وسط حرفش+خدمتکاراینجاهستم
رنگ نگاه آناهیتاتغییرکرد واینجوری که ازبالابه پایین بود
بغض گلوموچنگ زدالبوموبه سینم چسبوندم وازکنارشون ردشدم سیاوش گفت_نفس نشونم ندادی که
همینجورکه پشتم بهش بودگفتم+نیازی نیست
بعدباقدمهای تندبه سمت عمارت برگشتم

از در وارد شدم
رفتن تو اتاقم خودمو پرت کردم روی تخت زار زار گریه کردم
نکنه قرار با همه ازدواج کنم


ساعت نزدیکای شب بود و از اتاق اومدم بیرون رفتم از پله ها پایین واسه شام
آراد سیاوش آناهیتا نشسته بودن سر میز منم رفتم بهشون ملحق شدن
بدون سلام کردن کنارشون نشستم این کار برای سیاوش جای تعجب اینکه خدمتکارش بیاد کنارشون بشینه ولی من دیگه طاقت نیاوردم و رفتم نشستم هرچی میخواد بشه بشه اصلا برام مهم نبود

همه با تعجب به من نگاه می‌ ولی توجه نکردم شامم خوردم و نشستم جلوی تی وی شروع کردم به عوض کردن کانال ها
انقدر دکمه های کنترل را محکم فشار میدادم خودم متوجه نمیشدم
آراد اومد کنارم نشست و گفت_ چیزی شده نفس؟
دوس با حرص گفتم من چیزی نشده من خوبم

#عشق_مجازی📵
#پارت123

دلم میخواست همشونو خفه کنم
سیاوش و آناهیتا اومدن کنارمون نشستن
آناهیتاگفت_ نمیدونستم خدمتکاراهم با شما غذا میخورن چه خدمتکارخوش‌شانسیه این نفس خانم

با حرص لبخند زدم_ من خدمتکار هیچکس و هیچ احد نیستم تو هم خودتو بچسب به دیگران
همه باتعجب نگاهم میکردن
ولی توجه ای نکردم وپاشدم
به سمت اتاقم حرکت کردم پله اول رو رفتم بالا دستم کشیده شد وقتی برگشتم عقب دیدم سیاوش دستمو کشیده و با تعجب به صورتم داره نگاه میکنه

لب زد+ چیزی ناراحتت کرده نفس اگه چیزی هست بهم بگو میتونی بهم اعتماد کنی
شونه ای بالاانداختم_ نه چیزی نیست فقط حوصله هیچی رو ندارم

دستمو آروم از دستش کشیدم و رفتم اتاقم انقدر فکرم مشغول بود که شب نتونستم بخوابم اصلاً

چند روز گذشته بود و هی آناهیتا می اومد اینجا و من اعصابم بدتر و بدتر میشد تا می اومدم خوشحال باشم سریع خیلی خیلی عصبی میشدم

تو حیاط داشتیم با مانی بازی میکردیم
اصلاً دیگه دلم نمی خواست اینجا بمونم همش فکرای ناجور به سرم میزدبزارمو برم ولی باز فکرمانی رو میکردم که چقدر خوشگل و خوش میگذره بهش

ولی تصمیممو گرفتم نمیتونستم کنار عشقم باشم و ببینم یکی دیگه کنارشه و به من توجه نداره

#عشق_مجازی📵
#پارت124

شبانه ساکم و وسایل مو برداشتم وسایل مانی روهم برداشتم
از عمارتشون برای همیشه دور شدم دیگه دلم نمی خواست برگردم دلخوشی شاید اونجا نداشتم همه دلخوشی من اومدن به اینجا بود ولی اصلاً جایی که فکر می کردم نبود خیلی دلم می خواست فقط من باشم سیاوش ومانی خوش باشیم ولی غافل از اینکه سیاوش منو نمیشناسه و منو یادم میاره بودن من اینجا اصلاً هیچ فرقی به حالشون نداشت و تونستم برم رفت


یه مسافر خانه گرفتم و رفتم داخل مانی رو روی تخت گذاشتم و خودم هم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم چرا سرنوشت من باید اینطوری بشه این داستان تموم بشو نیست؟

پنج روز از اون روز گذشته بود و من هر روز آرزوی مرگ می کردم
دلم می خواست فقط بمیرم اونی زندگی تموم بشه زندگی که هیچ خوبی نداشت هیچ سودی نداشت و هیچ عشقی نداشت عشق منوسیاوش ماندگار نبود اون منو فراموش کرد که ولی من هنوز تو قلبم دارمش هنوز جاش قلبمه

دلم میخواست دیگه کار پیدا کنم و دوباره برم سرکار تا بتونم پول بدست بیارم اگه هر روز بخوام بمونم پولامون نه می کشه و پولی دیگه نداریم بدیم مسافر خونه حتی مانی خیلی گریه میکرد خیلی دلش میخواست برگرده تو اون خونه تواون عمارت بزرگ پیش سیاوش بازی کنن
...