عادی نبود،چون وقتی کنارش تو ماشین بودم ومثلا پشت چراغ قرمز بودیم یه ماشین که سرنشینش پسر یا مرد بود کنارمون می ایستادمیرفت جلوتر، حتی شده روی خط عابر می ایستاد وچه بسا چراغ قرمز رو رد میکرد یا دور میزد به جهت دیگه.مگه سرنشینای ماشین کناری چه کاری میخواستن بکنن.
تازه با این کارا دلش آروم نمیشد وشیشه ماشینم دودی کرد ، اگر پلیس اجازه میداد ودید داشت شیشه جلوی ماشینم دودی میکرد.چند باری بهم پیشنهاد داد برای اینکه راحت باشم برم پشت بشینم ،که من محل نزاشتم واونم ادامه نداد.
بهم می گفت کیفتو چپ وراست ننداز ،باسنت برجسته تر نشون میده،ساق دستی که لبش تور داره دستت نکن توجه جلب میکنه،چادر بپوش روتم محکم بگیر،عینک آفتابی بزرگ وتیره بزن که چشمات معلوم نباشه،عینک افتابی خودمو قبول نداشت رفت از اون خیلی تیره ها که برای کسایی که چشمشونو لیزر میکنن گرفت.میگفت شلوارت باید خیلی بلند باشه وقتی میخوای تو ماشین بشینی شلوارت میره بالا ومچ پات معلوم میشه،جوراب ضخیم وبلند زیر شلوارت بپوش.مجبور بودم قبول کنم چون داد وفریاد میکرد یا هر چی دم دستش بودو پرت میکرد.حسین اعتقاد مذهبی شدیدی نداشت که بگم اینکارا رو،روی حساب دین میکنه،افراطی تر از دین عمل میکرد،خیلی خیلی افراطی تر.یه روز که تو حیاط صبحانه میخوردیم گفتم چه خوبه این درختای بلند تو حیاطن صدای گنجشکایی که توش لونه کردن خیلی قشنگن،گفت آره کلی گشتم تا اینجا رو پیدا کردم که ورود وخروجش کلا مجزا از بقیه ساختمون باشه،اینجا رو که دیدم عاشقش شدم بخصوص حصار این درختا که نمیزاره خونه روبرویی تو حیاط دید داشته باشه.
در همین حین خیره شد به نوک درختا.بعد اخمی گرد وچشماشو تنگ کرد وبا دقت نگاه کرد گفتم چیه لونه پرنده دیدی،گفت نه پاشو بریم تو.گفتم چرا گفت ممکنه یکی رو پشت بومشون باشه واینطرفو دید بزنه.گفتم برو آخه کی بره اون بالا تا به زور از نوک درختا اینجارو دید بزنه.شروع کرد داد کشیدن که منم از ترس رفتم تو.فرداش اومد وشیشه ها رو مشجر کرداونم نه از داخل از خارج که یه وقت من که تو خونم پلاستیک مشجر رو نکنم واز بیرون کسی من نگاه کنه یا برعکس،پشت ریل پنجره ها رو هم پیچ زد که دیگه باز نشن.تنها راه ورود وخروج هوا یه دریچه کوچیک بود که تو حمام داشتیم همین.حسین علاوه براین محدودیتها مدام تخریبم میکرد.تو چیزی نیستی،من نمی گرفتمت میموندی،خانوادتم خیلی بدرد بخور نیستن برو با اون داداشات عرضه ندارن کار کنن من اونهمه مغازه داستم الان میلیاردر بودم.برو با اون شوهر خواهرات که مفت خورن و...
#داستان_روشنک🌝خیلی از روزا یه گوشه مینشستم ویاد دوران خوش مدرسه ودانشگاه می افتادم چقدر خوب بود چه خوش میگذشت،با ماشین میرفتیم تو اون شهرستان وچای وکیک میخوردیم.یه دوری میزدیم،
حرف میزدیم هر کس از خودش تعریف میکرد از خانوادش وآرزوهاش.
ماشینم مدتها بود گوشه حیاط خاک میخورد،چون حسین میگفت دلشوره میگیرم تا بری وبیای والکی یه داستان سر هم میکرد که زن فلانی تصادف ساختگی باهاش کردن وتا رفته پایین کیفشو زدن وچاقو بهش زدن و...
یه بارم باطریش خراب شد دیگه ندادش درستش کنن وهمینطور موند که موند.اگرم میخواستم جلوش وایسم میگفت کجا میخوای بری بیا باهم بریم،کافی بود بگم خودم میخوام برم،میگفت پس ککی به کلاهت هست.
گاهی به این فکر میکردم که چرا قبول کردم دیگه دانشگاه نرم.دوباره خاطراتم زنده میشد .یادم می افتاد که یه شب حسین با یه کیف چرم نشست روبروم و گفت روشنک میخوای بری دانشگاه که چی بشه.که بعدش بری سر کار؟کو کار؟گیریم کارم گیرت اومد،تو میتونی شیش صبح تو سرما وگرما بری سر کار تا شیش عصر.تازه هر روز همکارات برات بزنن،رئیست تمام ناراحتیای خونه ومحل کارو رو سرت خالی کنه،تا یه آشنا بهش معرفی کردن تو رو بزاره یه پست پایینتر،یه ماه حقوق بده چهار ماه نده.
تازه اونم چقدر بده پره پرش ده هزار تومن برا هر ماه.بعدش تو جمع کنی وپول چندماه رو ببری بدی طلا یا سکه برا خودت بگیری.گفتم خوب اره پس پولامو چکار کنم.با یه تمسخری کیفو رو میز باز کرد ومحتویاتشو خالی کرد رو میز.
گفت بیا بگیر حقوق بیست سالتو یکجا برات طلا خریدم.کلی سکه والنگو از تو کیف قل خورد وبعضیاشم ریخت رو زمین.
گفتم یعنی چی یعنی دیگه نرم دانشگاه.
گفت نه دیگه تهش مگه این نیست، برات تا بیست سال که هیچ تا بازنشستگیت طلا آوردم.پس دلیلی نداره بری سرکار،مگر اینکه سر وگوشت بجنبه وبرا کارا دیگه بخوای بری.گفتم خوب میخوام سرگرم بشم،گفت توخونه بشو،آشپزی کن تمرین کن تا یکم بهتر بشی انقدر خام وشله به من بدبخت نده.کارای هنری کن .مگه بقیه تو خونه چکار میکنن.تو هم مثل اونا.
فهمیدم بحث بیخوده.بحث کردن با حسین هیچ معنی نداشت،هر طرف حرفو میبردی بازم بلد بود چطوری بحثو عوض کنه وپیروز بشه.عجیب قشنگ بلد بود حرف بزنه.ودر عین حال چنان خردت کنه وبی اعتماد به نفست کنه که خودتم باور کنی هیچی نیستی.اگرم کور سوی امیدی تو دلم پیدا میشد ومیخواستم حرفی بزنم ومیدونست منطقیه شروع میکرد فحاشی،داد زدن ،پرت کردن وحتی خود زنی.بعد از یکسال حس میکردم تو قفسم دارم خفه میشم،موهام از فرط استرس سکه ای می ریخت،به مادرم پناه بردم ...
#داستان_روشنک🌝