عکس خاویار (بادمجان)
اشرف
۲۸
۷۷۶

خاویار (بادمجان)

۲۲ آبان ۹۹
✍️داستان(زهرا) 🌺عاشقانه مذهبی💞
🌸ساعت دونصف شب بودخوابم نمیبرد😔رفتم وضو گرفتم دورکعت نمازحاجت خوندم متوسل شدم به امام زمان🤲 اشک چشمانم سرازیرشده بوددعای توسل خوندم نمیدونم چه جوری روسجاده خوابم برد نزدیکای ساعت ۸ بود که محیا زنگ زد نزدیک خونتون هستیم بیا پایین 
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین 
مامان تو آشپز خونه بود
- سلام 
مامان: سلام ،صبح بخیر
- مامان جان ،محیا و آقا مرتضی دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش...
مامان: باشه گلم ،فقط زهرا جان ،روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی..
- الهی قربون جفتتون بشم ،دستش درد نکنه،مامان مگه توهم نمیای؟ نه زهرا ریحانه خواهرت باهات میادمن توخونه کلی کاردارم
آخه مامان ازاونجامیخوایم بریم بازاربراخریدتوهم باهامون بیا+زهراجان شمابریدریحانه هم باهاتون میادریحانه اومد توآشپزخونه گفت زهرامن آماده ام بریم خوب پس مامان خدا نگهدار
مامان: به سلامت
از خونه بیرون رفتیم ،ماشین اقا مرتضی دم در خونه بود ،محیا هم جلو نشسته بود سوار ماشین شدیم - سلام 
آقا مرتضی: سلام 
محیا: سلام عروس خانم ،( برگشت به سمتم ) ببخش زهرا جون ،طبق دستور آقا داداش ،تا محرم نشدین جلو نیای بهتره...
خندم گرفت
آقامرتضی : عع محیا جان 
محیا: جان دلم ،ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهر شوهر و زنداداش تفرقه ننداز
همه خندیدیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه 
بعد از آزمایش دادن ،یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه ...
دلشوره داشتم ،میترسیدم جواب مثبت نباشه ،۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم ،خودم از این کارم خندم گرفته بود...
ولی دلم نمیخواست آقا مرتضی رو از دست بدم 
بعد از دوساعت برگشتیم آزمایشگاه، من وریحانه و محیا داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا مرتضی بره جواب و بگیره بیاد 
محیا: ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن ،چته تو !
نترس بابا ،این داداشمون کمپلت مال خودته - زشته محیا الان میاد
،کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم
محیا: فعلن که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده
محیا: بفرما ،داداش مرتضی هم داره میاد ،ولی قیافه اش چرا اینجوریه ؟
- نمیدونم ،یعنی.....
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،آقا مرتضی سوار ماشین شد محیاگفت چی شدداداش
اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه 
یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش
محیا: ( با برگه آزمایش زد تو سرش ) یکی از طرف من ،دوتا هم از طرف زهرا جان که داشت سکته میکرد
محیا: فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا
آقا مرتضی،رو کرد سمت من:
گفت شرمندم زهراجان دیگه تکرارنمیشه
محیا: ای زن زلیل از همین اول بسم الله شروع کردی؟
همه خندیدیم و رفتیم سمت بازار...
دربین راه مرتضی گفت اول بریم رستوران چیزی بخوریم صبحانه نخوردیم محیاگفت آره داداش راست میگی من که خیلی گرسنمه نزدیک یه رستوران وایسادرفتیم داخل رستوران سفارش چندجورصبحانه رودادمحیاشروع کردبه خوردن گفت من که خیلی گرسنمه صبحانه روخوردیم ازآقامرتضی بابت صبحانه تشکرکردم مرتضی گفت نوش جون محیاگفت عروس خانم بریم خریدکه دیرشده رفتیم سوارماشین شدیم ریحانه بامحیا شروع کردن به حرف زدن منم سرم پایین بودیه لحظه سرم بلندکردم دیدم که مرتضی ازتوآینه ماشین به من نگاه میکنه😘 لبخندی زدبالبخندمرتضی منم لبخند زدم که محیا متوجه شدگفت ریحانه اینارونگاه کن مامشغول صحبت کردن بودیم که اینادل دادن قلوه میگیرن.ببین چه عاشقانه بهم نگاه میکنن.........
رسیدیم به بازارازماشین پیاده شدیم مرتضی ماشین پارک کردرفتیم داخل پاساژ محیاگفت اول بریم براخریدطلا رفتیم مغازه طلافروشی که آقامرتضی گفت آقاسرویس طلا برام بیا... آقاچندمدل سرویس گذاشت رومیزمنم یه سرویس انتخاب کردم آقامرتضی پول حساب کردرفتیم بیرون محیاگفت بریم یه پاساژ دیگه همین نزدیکیهاست لباس‌های شیکی داره مرتضی چشم بریم
رفتیم اون پاساژخریداموکردم تاساعت دوبعدظهرطول کشیدمحیاگفت آقامرتضی قدراین عروس خانم بدون اگه هرکسی دیگه بوددوروزطول میکشید که خریداشوبکنه زهراجان براخریدزیادسخت نمیگیره مرتضی گفت زهراجان واقعاممنون چون من زیادحوصله بازاروخریدندارم 🌷منم گفتم اتفاقامنم زیادحوصله خریدندارم! که محیا گفت خوب خداراشکر که باهم تفاهم دارین. همه خندیدیم رفتیم سوارماشین بشیم
...