عکس شیرینی کره ای
رامتین
۵
۱.۷k

شیرینی کره ای

۱ آذر ۹۹
میدونم اینطور افراد به هیچ عنوان قبول نمیکنن،پس خودتون بیایید تا طی جلساتی راهنماییتون کنیم،بعدم یه نگاه به ساعتش کرد وگفت زمان شما تموم شده .مراجعین بعدی منتظرن.خیلی لجم گرفته بود از زمان زمان کردنش،قشنگ معلوم بود کیسه دوخته برا جلسات متعدد بعدی.یعنی انقدر خودشو زده بود به اون در که نمیگفت این آقای شکاک غیر ممکنه به من اجازه جلسات متعدد بده؟
دلشکسته وغمگین اومدم بیرون،منشیش گفت عزیزم جلسه بعدیو کی وقت بزنم براتون،با صدایی که به زور از گلوم بیرون اومد گفتم نمیخوام.گفت وای عزیزم چرا ؟
تو دلم گفتم تو هم برو به درک .
عزیزم عزیزمت برا پوله.خیلی سخت بود چند هفته به خودم امیدواری داده بودم همش به فنا رفت.رفتم مطب دکتر بغض کرده بودم ،چادرمو کشیدم رو صورتمو یه دل سیر بی صدا اشک ریختم تا سوزش بغض گلوم تموم شد .اونروز حسین نیومد بالا مدام چکم کنه انگار میدونست تا یازده دوازده معطل میمونه.رفتم پیش دکتر،گفت الان مطمئنی میخوای باردار بشی گفتم بله.دارو داد.مگه راه دیگه هم داشتم.از راه پله ها که پایین میومدم میگفتم کاش میشد دیوارا سوراخ داشت ازش فرار میکردم،کاش میشد پرواز کنم وبرم ودوباره برنگردم تو ماشین.ولی برگشتم،شرح هر چی گذشت رودادم.
داروها رو استفاده میکردم وهر ماه می رفتم دکتر ،دوباره حال روحیم خراب خراب بود.کامواهامو دور ریخته بود.دیگه با زهراخانم اینا رفت وآمد نداشتیم نمیدونم چه دروغی گفته بود وچطور دست به سرشون کرده بود.من بودم ویه خونه .فقط تلویزیون داشتم وشبکه های داخلی.فقط میخوابیدم از بیست وچهار ساعت بیست ساعت رو میخوابیدم،بهترین راهی که همه چیو فراموش کنم.گاهی منزل مادرم وگاهی منزل مادرش می رفتیم.تنها سوالی که مادرم میکرد این بود.حامله نیستی؟
بعدم میگفت والا حسین خیلی طاقت داره،خیلی مرد خوبیه که به پات وایساده،زمان ما بود دومی روهم می گرفتن.دیگه حتی حال گفتن درست می گی رو نداشتم که هیچ حال نگاه کردن بهشم نداشتم.پدرم مدتی بود که یه حالتایی از فراموشی رو نشون میداد،یه چیزایی یادش میومد یه چیزایی رو نه،همه میزاشتن پای سکته ای که به تازگی کرده بود.دیگه پدرمم برام غریبه بود.تقریبا شش سال از زندگی مشترک فلاکت بارم گذشته بود که پدر شوهرم فوت شد،منو نبرد مراسم،خودش جواب بقیه رو داده بود.به فاصله حدود چهل روز بعد پدر خودمم فوت شد،مراسم اونم نرفتم.نذاشت برم فقط مادرم زنگ زد وگفت شنیدم که بارداری وحسین گفته بایداستراحت کنی اشکال نداره راحت باش به خودت زحمت نده.هیچی جوابشو ندادم.مهم نبود برام که نرفتم...۴۷
به خودم گفتم برم به کی تسلیت بگم،به مثلا برادرام که تو این چند سال یه حالی ازم نپرسیدن وشعارشون اینه ما زرنگ باشیم دستمونو رو کلاه خودمون بگیریم وحواسمون به بچه های خودمون باشه، یا مثلا خواهرام که میگن ماخودمون هزارتا دردسر داریم ویه سر داریمو هزار سودا.یا به مادر خودخواهم که فقط بلده از حسین تعریف کنه که داره لطف میکنه بهم وهوو سرم نیاورده.اینجای فکرم که رسیدم ناخوداگاه زدم زیر خنده انقدر بلند خندیدم که تمام عضلات دلم درد گرفت.گفتم این زندگی فقط هوو کم داره.راستی بدم نبود یه هوو داشتما تو خونه حوصلم سر نمی رفت ،یا باهم از دست کارای حسین روزا می نشستیم وهای های گریه میکردیم یا اینکه هر روز با هم دعوا وگیس وگیس کشی داشتیم یا اینکه با هم دوست میشدیم واز دست حسین فرار میکردیم.
دوباره به فکر خودم خندیدم در حین خنده چربیای شکمم بالا وپایین میرفت تو این سالها خیلی چاق شده بودم تحرکی نداشتم،قرصای هورمونی برای بارداریم چاقترم کرده بود ،حتی صورتمم پف کرده بود.در حال خندیدن بودم که نفهمیدم حسین برگشته.عین دیوونه ها میخندیدم.
حسین برگشت رو مبل نشست روبروم وبهم زل زد.گفت حتی اشکم نریختی؟
صدای خندت تا حیاطم میومد.بابا تو دیگه کی هستی ،منم بمیرم همینطور قاه قاه میخندی؟
گفتم برو بابا تو تا منو تو این زندان نکشی نمی میری‌گفت چرا امکانش زیاده میدونی که من از سن پایین مادر زادی فشار خون دارم.دکتر بهم گفته خیلی باید مواظب خودم باشم فشارم بره بالا سکته میکنم.گفت میدونی تو این بیست روزی که بابام وبابات مردن ،فکرم خیلی مشغوله.من اگه بمیرم تو چکار میکنی.
فوری شوهر میکنی؟
زیر لب گفتم آدم عاقل یه غلطو یه بار میکنه .گفت هان چی گفتی آره؟با کی؟اسمشو الان گفتی؟کسی رو در نظر داری؟
گفتم ول کن حسین ول کن دوباره شروع نکن.کی مرده کی مونده ،چی داری میگی.
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه ،سنگینی نگاشو حس میکردم.هر جا میرفتم نگام میکرد.گفتم یا خدا رحم کن،لابد دوباره میخواد حلقه محاصره رو تنگتر کنه.
چند روزی گذشت بردم باغ گفت آوردمت هوا خوری.یه روزم بردم بیرون برام بستنی خرید .داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم،نمیدونستم بستنی رو بخورم یا بزارم رو چشام.با خودم میگفتم یعنی الان چون یتیم شدم دلش برام میسوزه یا فهمیده دنیا دار فانیه ومیخواد بهم محبت کنه.جرات سوال پرسیدنم نداشتم.
یه روز گفت ارثی که از بابات بهت میرسه رو میخوای چکار کنی؟گفتم نمیدونم بهش فکر نکردم.گفت میخوای بدش من کار کنم برات سودشو میزارم بانک.گفتم اونوقت میزاری خرج کنم؟...
#داستان_روشنک🌝

...