عکس شیرمال
رامتین
۰
۲.۱k

شیرمال

۵ آذر ۹۹
بعد از دوهفته محسن یه خبر جدید آورد که حسین سکته کرده وحالش خیلی بده وبیمارستانه.کل خانوادشونم قشون کشی کردن دم خونه مامان جون به جیغ وداد ،که دخترشما باعث شده سکته کنه.
گفتم خدایا رحم کن گل بود وبه سبزه نیز آراسته شد.گفت خاله نترس ،اصلا ربطی به تو نداره.حاجی شریکش گفته ،مسئله مالی بوده،همشم زیر سر این شریک جوانی بوده که تازه پیدا کرده واین مغازه جدیدو زده،طرفم از اون جاعلای امضای قهار بوده گرفته،طوریکهدحتی حسنی که خیلی ادعای آدم شناسی و.‌..داشته گول میخوره ویه روز دسته چک حسینو برمیداره وبا جعل امضا حساب حسینو که خالی میکنه هیچ،کلی هم چک میکشه واجناس گرون میخره کسبه هم به اعتماد حسین که چکش برگشت نمیخوره بهش میدن طرفم همه چیو وتمام ساعتای گرونقیمتو برمیداره ومیره.میگن انگار مغازه رو جارو کرده حتی از صندوق حساب وصندلی حسابدارم نگذشته همه رو برده.
حسینم که میره مغازه ومیبینه پاک پاکه همونجا سکته میکنه.باشنیدن این حرفا وخبر سکته حسین نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.ولی جدای از اخلاق وحرکاتی که با من داشت این حق حسین نبود که از لحاظ مالی این ضربه رو بخوره چون خودش برای ریال ریالش دوندگی کرده بود .به هر حال ارثی فشار خونشون از جوانی بالا بود واین فشارم کارخودشو کرده بود.محسن گفت خاله هنوز معلوم نیست چی پیش میاد بهتره بازم تحگل کنی تا ببینم چی پیش میاد.
گفتم خاله من اینجا راحتم ،شما اگر مشکلی نداشته باشید خیلیم بهم خوش میگذره وبا این دوتا بچه شیرینت سرگرمم.مریم گفت ماهم راضی وراحتیم کارای منم سبکترشده چون از بچه ها مراقبت میکنی.با تمام اذیتایی که شده بودم برای حسین دعا کردم که زنده بمونه وخدا سر عقل بیارش وکاری به کار من نداشته باشه.ولی خواست خدا نبود وبعد ازدوهفته بستری بودن عمر کوتاهش که خیلی کمتر از چهل سالگی بود به سر اومد.
همیشه میگفت من چهل رو نمیبینم وهمونم شد.طلبکاراش کل اموال وحتی جهیزیه منو از طریق دادگاه گرفتن.محسن گفت با وکیل حرف زده ومیتونم برم جهاز و مهریمو از ارثش بخوام،ولی من نخواستم گفتم بزار ببرن من حوصله دادگاه ودادگاه کشی ندارم.فقط کاش شناسناممو بهم بدن همین.حتی لباسامم نمیخوام.
هر چی تو اون خونس منو یاد اون وحرکاتش میندازه.دیگه از خانواده حسین بعد از مرگش خبری نشد،منم یه شناسنامه المثنی گرفتم که نخوام برم باهاشون چشم تو چشم بشم.فقط یه روز ماشینمو که سالها گوشه اون حیاط خاک خورده بود رو حاجی شریک حسین برده بودم دم خونه مامانم چون سندش به نامم بود جلب نشده بود...۶۳
محسن گفت خاله الان که دیگه حسین نیست .اجازه میدی به مامانم وبقیه خاله ها بگم پیش مایی خیلی بی تابی میکنن ونگرانتن،گفتم آره بگو.یه روز خواهرام اومدن دیدنم خیلی دلتنگم بودن حسابی همو بغل کردیم.اونام دلشون از مامانم پر بود میگفتن ماها رو هم خیلی عجولانه واز سر باز کنی شوهر داد هر وقتم اومدیم درد دل کنیم براش، میگفت هیچی نگین همه زندگیا یه مشکلی داره فقط شماها نیستین.به خیال خودش اگر به حرفمون گوش بده لوس میشیم،شایدم بخوایم برگردیم خونش ومزاحم آسایشش بشیم.
تا شب حرف زدیم ودرد دل کردیم.
مامانم با اینکه فهمیده بود من خونه محسنم به خودش زحمت نداد حالموبپرسه.شاید نگران بود برم سربارش بشم.آخه شعارش این بود دختری که شوهر کرد ورفت دیگه رفته نباید برگرده.احتمالا خیلیا تعجب میکنن ولی واقعا مامانم یه همچین روحیه واخلاقی داشت.محسن یه زمین کوچیک داشت ۱۳۰ متری میخواست بسازه ،اگر وامم میگرفت ، بازم به ساخت کامل نمی رسید.گفتم بیا با من شریک شو ،منم یک طبقه داشته باشم زندگی کنم ودر به در نباشم،تمام طلاهامو فروختم وپول قابل توجهی شد،اینجا از ته دل برای حسین فاتحه خوندم که برام اینهمه طلاهای سنگین خریده بود،محسن شروع کرد به ساختن خونه.باید دنبال کار میگشتم دیگه دلم نمیخواست دستم تو سفره محسن باشه.در دیزی بازه حیا گربه چه اندازه.
کلی فکر کردیم چه کاری خوبه،آخرش شدم راننده سرویس دخترا،ماشینمو از خونه مامانم آوردمو روبه راهش کردیم وشروع کردم به کار یکسری دبیرستانی میبردم یکسری بچه های دبستانی،سخت بود زمانبندیش ولی چاره نبود.اوایل خجالت میکشیدم میگفتم یه آشنا نبینه بگه، دختر حاجی فلانی، صراف معروف سرویس مدرسه است.بعد به خودم گفتم کار آبرومند خجالت نداره،هر کس بخواد چیزی بگه میگم بیا یه هفته نونمو بده ببینم میدی یا فقط حرف مفت میزنی.
کم کم با کارم کنار اومدم هر چند چون همیشه ناز پرورده بودمو ،بخور وبخواب خیلی سختم بود،کمرم درد میگرفت،پام درد میگرفت و...ولی خوبیش این بود دستم تو جیب خودم بود.
تا اینکه یه روز از بس عجله داشتم یه تصادف بد کردم وماشین داغون شد،خوشبختانه بچه ها باهام نبودن وکسی آسیب ندید،بجز خودم که اونم چند خراش بود.پولی برای تعمیر ماشین نداشتم،سرویسم ازم گرفتن ودادن به یه راننده جدید.کلا ماشین خوابید.
مادرم با اینکه حساب بانکیش پر وپیمان بود خم به ابرو نیاورد ویه تعارفم نکرد حتی درحد قرض.دلم تنگ بود برا پدرم ،حتی حسین.دلم میخواست برم سرخاکش.نمیدونستم برم یانه.۶۴
شما چی فکر میکنید؟بره یا نه؟
#داستان_روشنک🌝
#داستان_واقعی
...