من به دنیا آمدهام که دوست بدارم
آیا از شکوفههای سفید، انتظاری غیر از سیب معطر داری؟
بذر این احساس را
تو در دلم کاشتی ... همان روز که باران میآمد و ما
ترجمان قطرهها را بلد بودیم و
به هفت رنگ رنگین گمان، نقش چشمان تو هم، اضافه شد.
به من بگو
چگونه نامت را با ضمیر مالکیت «میم» صدا نزنم وقتی که تو
تُرد نگاهم میکنی و شیرین میخندی و تلخ، رو بر میگردانی؟
به دلم سخت نگیر
در این زمانهای که غم، از در و دیوار دنیا بالا میرود
تو با من بمان
تو گرم، حاضر باش و آن چنان باقی،
که چایمان سرد شود
تو آرام شعر بخوان و آن چنان محکم
که باور کنم ترانههای معاصر هم مثل دیوان ِ خواجه ی شیراز
فال ما را بلدند.
بگذار آن روز موعود خوشبختی، همین فردای پیش رو باشد
با آواز بلند آفتاب
با زمزمه ی نام زیبای تو.
...