#شوگرشیت سلام به روی ماهتون انشالله که حال خودتون و دلتون همیشه خوب باشه .
حالا که مرز چهل سالگی را رد کردم ، تغییر در سن ام را به خوبی احساس می کنم همیشه فکر می کردم تا چهل سال خیلی فاصله هست و چهل ساله ها پا به دروازه پیری گذاشته اند. خب حالا من در دروازه پیری ایستاده ام ! چهل سالگی آرام آمده بود و نشسته روی موهایم . اما من بی توجه بودم . او آمده بود برای همین دلم را میهمانی های عصر و ضیافتهای شبانه زد . تنوع در کمد لباسهایم کم شد . گپ های دوستانه ام جدی شد، رنگ دلواپسیم دیگر صورتی نبود، خاکستری می زد، هیجان از اتفاقهای زندگیم پر کشید و دردی در زانوی چپم پیچید. دلم تنگ شد برای خودم و دفتری که گاه گاهی در آن چیزی می نوشتم برای دلم و صف افکاری که منتظر بودند تا یکی یکی وارد دفترم شوند. ولی نوشتن گریز بود بخصوص دل نوشته ها...که اول فقط برای دلتنگی بود حتی از همون نوجوانی تا حالا که زنی میانسالم... احساساتم را از لابلای امواج سهمگین زندگی بیرون می کشم تا نپوسند! دلتنگی هایم" را بغل می کنم همان هایی که "دمار از روزگار آدم در می آورند" و رو به سوی جاده ای ناپیدا و آینده ای نامعلوم قدم بر می دارم می آموزم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست دارم انجام بدم؛ بلكه در اینه كه كاری را كه انجام میدم دوست داشته باشم.
به قول مرحوم قیصر امین پور:
انگار مدتی است که احساس می کنم خاکستری ترم از دو سه سال گذشته ام، احساس می کنم که کمی دیر است دیگر نمی توانم هر وقت خواستم در 20 سالگی متولد شوم، انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است . . .
پس می گویم: سلام چهل سالگی خوش آمدی به زندگیم
...