کاش میشد به عقب برگردیم، دقیقا همانجا که مامان نشستهبود برنج پاک میکرد و ما داشتیم لای رختخوابها پشتک وارو میزدیم. همانجا که سرمان را پایین میانداختیم و با یک پیاله میرفتیم خانهی همسایه تخم مرغ قرضی میگرفتیم. همانجا که توی راه رسیدن به مدرسه مسابقه میگذاشتیم که هرکس زودتر رسید، بُرده و میدویدیم و آخرش هم زمین میخوردیم و تا خودِ مدرسه گریه میکردیم. همانجا که دیر میرسیدیم کلاس، در را باز میکردیم و همه در سکوتی وهمانگیز، نگاهمان میکردند، انگشت اشارهمان را میگرفتیم بالا، میرفتیم مینشستیم سرجامان که آقا اجازه؛ ساعتمان خراب شدهبود، خواب ماندیم. همانجا که ما سرکلاس بودیم و بچههایی که ورزش داشتند و بیرون بودند، خوشبختترین انسانهای روی زمین بودند و شایستهی غبطه خوردن و حسد ورزیدن.
همانجا که برف میبارید و تعطیل میشدیم و با بچههای محله میرفتیم روی برفها سر میخوردیم و آدمبرفی میساختیم.
همانجا که آخر سال، دفتر خاطرات برای هم پر میکردیم که " گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا میتوانی"...
همانجا که نه توقعمان زیاد بود و نه زیاد از ما توقع داشتند، مدرسهای میرفتیم و شیطنتی میکردیم و هرچه که بود، حالمان خوب بود.
همانجا که داغ بودیم و نمیفهمیدیم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
...