عکس کیک و دمنوش به

کیک و دمنوش به

۱۰ دی ۹۹
اما مهران نه هیچ وقت حرفش رو میزدم نه سراغی ازش میگرفتم.هر وقت هم حرفی ازش میشد میرفتم تو اتاقم اما از پشت در به حرفاشون گوش میدادم.مهران کسی که همه پول و سرمایه اش رو خورده بود نتونسته بود پیدا کنه و تلاشش به جایی نرسیده بود.بعد از پرداخت همه بدهی هاش توسط پدرش خودش رو تو خونمون حبس میکنه و بیرون نمیاد.عمه می گفت دیوونه شده بود و همش می گفت هر اتفاقی افتاده مقصرش من بودم و مریم حق داره بچش رو نخواد...بالاخره عموش و پدرش براش یک کار تو یکی از اداره های دولتی بعد از چند ماه تلاش پیدا کردند و مهران میره سرکار.پدرش بهش گفته بود که پولی که من برای بدهی های تو دادم حق بقیه اعضای خانوادم بود و تو باید کار کنی و پول در بیاری تا بتونی حداقل بخشی از پول رو برگردونی.
اینارو میشنیدم و به این فکر میکردم چرا به اینجا رسید مشکلی که میتونست به راحتی حل بشه!!! اگه مهران دیوونه بازی در نمیاورد و اجازه میداد کمکش کنیم.بگذریم.......
نزدیک سه سال از زندگیم کم کم گذشت که عمه اون روز صبح خبر مرگ خاله مهران رو آورد.از اونجایی که فامیل بودیم مامان و بابا تصمیم گرفتند برای مراسم حتما برن.من اما به مامان گفتم: شاید برید اونجا اون مرتیکه رو ببینید.من دلم نمیخواد باهاش روبرو بشی تورو خدا نرو؟!!!!
مامان اخماش رو کشید تو هم و گفت:عمت الان دو ساله خونه منه و داره به من و زندگیم سر و سامون میده این انصافه من برای تسلیت نرم؟ از اون طرف عزیز دلم،مریم جانم شما میخوای من خودم رو از بقیه پنهون کنم که چی بشه؟ من تا آخر عمرم شرایط همینه و پذیرفتمش ،شمام باید قبولش کنی و انقدر نجنگی!!!تقدیر این بود!! خدارا شکر که سرم به جایی نخورد و هنوز سایم بالای سر شماست!! نگاهش کردم همیشه قشنگ و با آرامش حرف میزد.برای همین دوستش داشتم و عاشقش بودم!
گفتم: پس منم میام!!
بابا یکم من من کرد و گفت: مطمئنی میخوای بیای!
مامان گفت: نمیخوام اونجا از دیدن آدما.....
گفتم: نمیشم قول میدم
لباسامون رو عوض کردیم و همه راهی شدیم برای مراسم خاکسپاری....
وقتی رسیدیم خاکسپاری انجام شده بود.من و مامان با هدایت عمه یه گوشه نشستیم! من عینک روی صورتم رو برداشتم اما سرم رو پایین انداختم تا متوجه کسی نباشم.کم کم شلوغ شده و خانما کنار ما نشستند!!!@ پچ پچ آما در گوش هم دیوونم میکرد اینکه هر کدوم بهم نگاه میکردند و با تلخی بهم لبخند میزدند اعصابم رو بهم میریخت مامان دستم رو محکم تو دستش گرفته بود.صدای نفس های تند و عصبی خودم رو میشنیدم اما سعی میکردم آروم باشم من میخواستم زندگی کنم و این مردم هم بخشی از زندگی من بودند.کاش میتونستم مثل مامان آروم باشم.
کلافه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مامان میشه من برم یک جای دیگه بشینم؟؟
گفت: چی شده؟؟
گفتم: نمیدونم...نگاه بقیه انگار...
مامان تو چشمام نگاه کردو گفت:توجه نکن عزیزم، باید عادت کنی یادت نره!!
چند دقیقه بعد مادر مهران و امید رسیدند و اومدن پیش بقیه خانوما.
دیدن امید باعث میشد قلبم هزار بار محکم تر تو سینم بکوبه.زیر چشمی نگاهی میکردم و اون دنبال مادر مهران آروم آروم راه میرفت!!! تو دستش یک ماشین کوچک بود.بچم نزدیک سه سالش شده بود!!نگاش کردم چقدر شبیه خودم بود! حتی لبخندش!! چقدر دلتنگش بودم و دلم میخواست تو بغلم بگیرمش و یک دنبا ببوسمش.چشمام پر از اشک شد و سرمد پایین انداختم! دلم نمیخواست کسی اشکام رو ببینه.تو حال خودم بودم! مادر مهران روبروی ما کمی با فاصله تر نشسته بود.مامان بهش از راه دور سلام کرد.
احساس خفگی میکردم، نمیدونم چرا همش فکر میکردم همه به من نگاه میکنند و همه توجه ها به من جلب شده.امید همراه یکی دوتا بچه دیگه اونجا راه میرفت و بازی میکرد.تاتی کردنش چقد قشنگ بود!!کاش کسی کنارمون نبود تا با خیال راحت یک دنیا نگاهش میکردم و تو بغل میگرفتمش.اما نمیشد.
مادر مهران گاهی بهم خیره میشد و وقتی نگاهش میکردم با گوشه روسریش چشماش رو پاک میکرد و بهم لبخند میزد!!سعی میکردم نگاهش نکنم اونم این وسط مثل مادر من از همه بی گناه تر بود.
زیر چشمی به امید نگاه میکردم که مشغول بازی بود.اصلا نمیدونم چی شد حتی نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.یک لحظه که امید سرگرم بازی بود ایستاد و به من نگاه کرد.نتونستم ازش چشم بردارم نگاش کردم.امید شروع کرد قدم به قدم به سمت من اومدن. همه ساکت بودند.دست مامان رو محکم فشار دادم.امید اومد نزدیکم و خودشو انداخت تو بغلم.نمیدونستم چیکار کنم.فقط نگاش میکردم
مامان گفت: بغلش کن مریم.
امید سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.
دستام رو دورش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش.
من برای امید غریبه بودم چون هیچ وقت منو ندیده بود اما به طرز عجیبی تو آغوشم آروم گرفت و تکون نمیخورد.
...
نظرات