عکس کیک با روکش گاناش
بانوی یزدی
۳۵
۷۳۷

کیک با روکش گاناش

۱۴ دی ۹۹
پیمان عشق ۴۵
پیام بعد از جدایی ،همون روال قبل رو داشت بیکار میگشت و تریاک مصرف میکرد.تا مدتی همنشین پسر قاسم بود و پاتوقش بیشتر تو اتاقک باغشون بود.پاهام پیش نمیرفتن براش کاری کنم .
نه اینکه نخواسته باشم نه..من آدم روزاهای سخت بودم، آدم لحظات تنهایی،بی کسی ..بی پشتوانه ..و...جنگیده بودم همیشه ،برای پوریا ،برای مادرم،هرچند نشد که باشه،و رفت و تکه ای از قلبم رو با خودش زیر خاک برد.
حالا پیام ..پوریا مطیع بود و رام کردنش آسون..ولی پیام مثل او نبود. کله شق،سرکش و در عین حال بسیار ساده و زود باور..
همین ساده و بی غل و غش بودنش بود که تو تور پسر قاسم افتاد و خودشو بدبخت کرد و ما رو هم ..
همچنان تو شرکت سرکار میرفتم.تصمیم گرفتم وام بگیرم ،حسابم کار کرده بود و دایی هم کمک کرد و تونستم با پول وام یه تیکه زمین بخرم تا کم کم بسازم..
اغراق نکردم اگر بگم تو تمام این روزها و شب هایی که گذشت، از یاد پریا غافل بودم.تهِ تموم فکر و خیالاتم می رسیدم به پریا و کورسویی از نور امید که تو دلم روشن میشد از تصور رسیدن بهش...
و گاهی به خودم میومدم ، به واقعیت پیش روم ..به اینکه یکبار جواب منفی شنیدی و چند سال گذشته..اگه میخواست بشه ،اگه پریا قسمت من بود تا حالا شده بود،اینکه تا حالا احتمالا ازدواج کرده و ..کوه غم روی دلم آوار میشد..
از پروانه خواستم ،یجوری از دایی سوال کنه ،بلکه بتونه بفهمه پریا ازدواج کرده یا نه...گفت داداش دایی چه خبر از اونها داره آخه؟بعدش ،پیمان تو هنوز فکر این دختر هستی ؟یکبار سبک کردنت وجواب رد دادن، بسه داداشم، بیا خودم برات زن پیدا میکنم تو مجتمع خودمون ،دخترای خوشگل، امروزی..اومدم میون حرفش:و صد البته بی حجاب !
اصلا حرفشم نزن من اونجا زن نمیخوام .گفت :با حجاب هم پیدا میشه ،داداش خوش قیافه و خوش تیپم، پسر با حجب و حیا ..فقط لب تر کنه خودم بهترینش رو برات انتخاب میکنم همونی که دوست داری و می پسندی...
گفتم:پروانه زنگ نزدم دوباره که نه ...هزارباره اینهارو بشنوم.ببین آجی یکاری ازت خواستم ،از دایی خبر میگیری یا نه؟
ادامه دادم دایی با علی آقا، دایی پریا دوست چندین و چند ساله ان، شاید چیزی بدونه ..
با اکراه قبول کرد :اگر هم ازدواج نکرده باشه، از من توقع نداشته باش دوباره که همراهت بشم و باز سنگ روی یخ بشم .
وقتی پروانه زنگ زد:دایی میگه خودش که چیزی نمی دونه ولی اگه دختر خواهر علی آقا ازدواج کرده بود حتما دایی رو هم دعوت میکرد .
شنیدن همین جمله برام کافی بود ،انگار دنیارو بهم داده باشن انقدر که این خبر خوشحالم کرده بود ،بقیه حرف های خواهرمو نمیشنیدم..روی ابرها بودم..
بعد از مدتها ،این اولین خبر خوبی بود که میشنیدم و همین برای من همه دنیارو بس بود!
دوباره هول و ولایی افتاده بود به جونم یک اشتیاق وصف ناپذیر، یک حس ناب همراه با امید، با عشق صد افزون، با ...
اون همه ناملایمات و سختی‌های زندگی ،منو از پا درنیاورده بود که ازمن تندیس محکمتری ساخته بود (از زخم تیشه خسته نشو ،که هر ضربه اش از تو تندیسی محکمتر خواهد ساخت ) .
به خودم می گفتم هفت سال از ماجرای اولین خواستگاری من از پریا گذشته، نه من ازدواج کردم و نه پریا ..من که دلیل خودم رو داشتم، نمی تونستم و محال بود بخوام جز پریا به دختر دیگه ای دل ببندم!تو این هفت سال ،بارها و بارها از طرف پروانه و مادربزرگم تحت فشار قرار گرفته بودم برای ازدواج ..
الحق و الانصاف که خیلی از موردهای پیشنهادیشون، از هر نظر مناسب بودن.. ولی.... دل من....اره دل من، دل نبود ،برکه ای خشکیده از سوز فراغ اولین و آخرین عشقی بود که قبولم نکرده بود ...
بارقه ایی از امید تو ذهن خسته ام می تابید..اینکه حتی یک درصد دلیل ازدواج نکردن پریا...من باشم ....
عکس تکراری هست..
بازم مرسی از همه دوستای عزیزم که تولدمو تبرک گفتن، قربونتون مهربونا..
...