عکس مربا به

مربا به

۲۳ دی ۹۹
از مغازه که رفت بیرون تا جایی که میتونستم نگاهش کردم تا از چشمم پنهون شد.یکی دو ساعتی فکرم درگیرش بود تا کم کم فراموشش کردم و برگشتم سر کار خودم نمیدونم اون اصلا متوجه نگاهم به خودش شد یانه اما بعضی وقتا فکر میکنم متوجه شد که دوباره چند روز بعد سر و کلش جلوی ویترین مغازه پیدا شد.از اون روز یک هفته گذشت و من مشغول کار خودم بودم و فکرم دیگه سمت اون دختر نمی رفت.یک روز صبح که سرم خیلی شلوغ بود پشت ویترین مغازه دیدمش .با لبخند بهم سلام کرد و منم سرم رو تکون دادم .چند دقیقه بعد اومد تو مغازه ویک گوشه منتظر ایستاد تا سرم خلوت بشه.
وقتی مغازه خالی شد اومد جلو و سلام کرد.
نگاش کردم و گفتم: سلام خوبید؟؟
گفت:منو شناختید؟فکر کردم یادتون رفته.
گفتم:نه میشناسمتون.گوشواره خریدید یادم مونده.
خنده شیرینی کرد و گفت: دویتم بهم گفتشما خیلی حواستون جمع بود اون روزمن باور نکردم.متوجه منظورش شدم اما به روی خودم نیاردم و گفتم: در خدمتم.......گفت: دو،سه روز میومدم اماهمش سرتون شلوغ بود با اون اقای مسن مزاحمتون نشدم.گفتم :پدرم هستند‌!
یک جفت گوشواره دیگه از کیفش در اورد و گفت:اینا قفلش شکسته شما میتونی درستش کنی؟اهان این النگو هم هست میخوام بفروشم یک چیز دیگه بخرم.گفتم:خوبه طلا میخری.پول از کجا میاری ؟
گفت:من دانشجوام اینجا خانوادم شهرستانند،کار میکنم اینجا!!البته خانوادمنمیدونند اخه اقام هرماه پول بهم میده اما‌ من دلم میخواد بیشتر پول داشته باشم برای همین بعد از ظهرها میرم سرکار.نگاهی به لباسش کردم.یک مانتو ساده و رنگ و رو رفته تنش بود،یک کیف پارچه ای و کفش معمولی.
با اینکه کار من این نبود گوشواره رو ازش گرفتمتا درستش کنم و از فروش النگو ها منصرفش کردم.
گفتم:هر وقت پولات جمع شد بیا چیزی که دوست داری بخر اما این رو نفروش.
گفت: باشه ،هرطور بگی !!شما همیشه اینجا هستی؟؟گفتم : بله مغازه پدرمه.......من اینجا کار میکنم.
با این حرف من لبخندی زد و گفت:خیلی خوبه. پس میام همش از خودت خرید میکنم. راستی اسم من رویاست. خوشبختم.بهش لبخند زدم و گفتم :خوشبختم .دو روز دیگه بیا گوشوارات رو بگیر. اگه میتونی بعداز ظهر بیا!!گفت:اره از سر کارم میام نزدیکه خداحافظ.رفت.این شد شروع اشنایی من و رویا بعد از رفتنش همه فکرم پیشش موند حتی وقتی رفتم خونه هم بهش فکر کردم.همه چیز تو وجود این دختر برام جذاب بود.
رفتارش،جسارتش اینکه از الان روی پای خودش ایستاده بود و با کار کردن و طلا خریدبرای خودش پس انداز جمع می کردهمش باعث میشد ازش خوشم بیاد و فکر و احساسم درگیرش بشه .
تو خونه هم همه فکرم درگیر رویا بود و مدام تو اتاقم بودم و فکر میکردم.نمیدونستم عاشقش شدم اما این فکر کردن ها باعث میشد فقط بیشتر و بیشتر بهش دل ببندم اونم به دختری که نه خودش رو میشناختم نه خونوادش رو پسری نبودم که دنبال دوستی با دختر باشم.
...
نظرات