عکس پیتزا شوهر پز

پیتزا شوهر پز

۳۰ دی ۹۹
تونست از یکی از دوستاش بخواد برامون تحقیق کنه اونم تحقیق کرد.خانواده معقول و آرومی هستند. از لحاظ مالی مثل ما نیستند که خب اون اصلا اهمیتی نداره برای من و خانمجونت،اما یکم از لحاظ مذهبی و عقیدتی با هم...
پریدم وسط حرف آقاجون و گفتم: میدونم آخه خود رویا خانم هم گفته شبیه من نیست اما قرار شد بلاخره بخاطر همدیگه یکم تو خودموت تغیر ایجاد کنیم و هم رو بپذیریم.خانمجون گفت: ببین محم تو نمیتونی با یک دختر بی حجاب ازدواج کنی نه به خاطر اینکه خدای نکرده بگم اون بده و ما خوبیم نه اصلا من میگم تو اینطوری بزرگ نشدی ،ندیدی و خیلی سخته برات که بپذیری!! متوجه منظورم میشی؟؟ گفتم: بله خانمجون..اما باهاش که حرف زدم خودش بهم گفت میتونه تغیر کنه اما سعی میکنه بخاطر من کمی شبیه من و خانوادم و اعتقاداتم رفتار کنه.آقاجون گفت: خب شما چی؟؟ گفتم: منم باید یکم انعطاف پذیرتر باشم دیگه.بخدا میدونم خیالتون راحت من تصمیم عاقلانست.
آقاجون لبخندی زد و سرش رو تکون داد و گفت: بنظرم بیشتر عاشقانست نه عاقلانه پدرجان!!
اون شب باهام حرف زدند و بهم گفتند حالا که اصرار به این ازدواج دارم باید عواقب این تفاوت فرهنگی،اجتماعی و عقیدتی رو بپذیرم و باهاش کنار بیام منم قبول کردم در واقع من فقط وفقط رسیدن به رویا رو میخواستم.خانواده رویا از نظر آقاجون تایید شده بودند و واقعا پدر و مادر خوب و بااخلاق و بامحبتی داشت،یک خانواده درست و بی دردسر..از خودشم تو دانشگاه و خوابگاهکسی چیزی ندید بود،همه گفته بودند یک دختر پر انرژی،شر و شیطونه،همیشه میخنده و با همه دوست و رفیقه اینا بنظر من خیلی خیلی قشنگ و خاص و متفاوت بود اما خانمجون و آقاجون رو دودل و نگران می کرد.من سعی میکردم بهشون بگم قرار نیست همه دخترا مثل دخترای فامیلمون و خواهرای من ساکت و سر به زیر باشند و اینکه وقتی یک دختر انقدر سر وزبون داره بنظرم خیلی خیلی جذابه.انا فقط می گفتند امیدوارم بعد پشیمون نشی چون نمیشه یک دختر رو با این ویژگی ها تغیر داد و بنظرم پشیمونی من غیر ممکن بود.فردا بعداز ظهر با رویا تماس گرفتم و باکلی معذرت خواهی بهش گفتم چون خبری ازش نشده جبور شدم باهاش تماس بگیرم .اینبار دلخور نشد و بهم گفت بعد از کارش میاد نزدیک بازار تا حضوری باهم حرف بزنیم و منم استقبال کردم چون آقاجون نیومده بود.ساعت هفت شب بود که مغازه رو تعطیل کردم و راه افتادم و رفتم سر قرار.چند دقیقه بعد هم رویا اومد و باهم راه افتادیم براش هر چیزی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کردم و ازش خواستم اگر با پدرو مادرش حرف زده و موافق بودند با مادر و خواهرم قرار بگذارم.رویا گفت: بامامان حرف زدم فقط و فقط نگران اینه که من یک شهر دیگه بخوام ازدواج کنم و ازش دور باشم.اما با شما و خانوادت مشکلی نداره،به بابا هم که گفته اون تصمیم گرفته بیاد براتون تحقیق کنه!!گفتم فاصله شهرامون که زیاد نیست،منم شغلم آزاده میتونم هر زمانی خواستی ببرمت اونجا تا ببینیشون.نمیگذارم دلتنگشون بشی.رویا لبخندی زد و گفت: نگران نباش نمیشم،من آدم احساسی نیستم ،راستی محمد من دختر آزادی بودم ،کلا در قید و بند چیزی نبودم اگر قراره بعد از ازدواج من رو محدود کنی باید بگم نمیتونم باهات ازدواج کنم.
گفتم: نه اصلا..بخدا اصلا چنین قصدی ندارم.
نگاهی به مانتو کوتاهش وموهاش که بیرون ریخته بود کردم و گفتم: فقط یک خواهش دارم یکم ،یکم رعایت کن همین....
از حرفم خوشش نیومد اما به روی خودش نیاورد و فقط گفت: سعی میکنم اما توام سعی کن منو اینطوری بپذیری.آخه منم دنبال شوهر مذهبی نبودم اما الان تو خیلی برام بانمکی خوشم میاد ...شبیه کسایی که میدیدم نبودی،مثلا پسرای دانشکده هیچ کدومشون شبیه تو نیستند اونایی که شبیه تو باشند اصلا با ما دخترا حرف نمیزنند.چی شد عاشقم شدی؟؟
نگاش کردم میخندید و حرف میزد.همون شیطنتی که من بهش دل بسته بودم.گفتم: من عاشق شیطنت،سر و زبون و اداهات شدم.گفت: بریم یک چیزی بخوریم و بعدم بهم بگو برای مادرشوهرم باید چی بپوشم که دلش رو مثل دل پسرش ببرم.خندیدم و قند تو دلم آب شد.این دختر تو دلبری کارش حرف نداشت .قشنگ میدونست چطوری رفتار کنه تا منو بیشتر عاشق و دلباخته خودش بکنه.رفتیم غذا خوردیم و باهم کلی حرف زدیم و من از اخلاق و رفتار خانمجون و آبجیم بهش گفتم اونم همه رو با دقت گوش داد و همش می گفت: وای محمد استرس دارم،قلبم داره از جا کنده میشه،نکنه منو نپسندیدن؟؟
چندباری دستش رو به دستم نزدیک کرد که من خودم رو کنار کشیدم اعتقاد بود من معتقد بودم باید حتما محرم بشیم تا بتونم بهش دست بزنم اما اون می گفت اینا همش حرف الکی و به درد نخوره من و تو چون عاشق همیم به هم محرم شدیم!! از رستوران اومدیم بیرون که جلوی در رستوران یک پسر با صدای بلند رویا رو صدا کرد .رویا برگشت سمت صدا و گفت: سلام خوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟؟ شمیم کو؟؟
پسر به ماشین اشاره کرد و گفت : الان میاد ..تو چطوری؟؟ با نگاهی به من گفت: دوست .....
رویا پرید وسط حرفش و گفت: ایشون محمد آقا نامزد من هستن.... https://harfeto.timefriend.net/16110412269479
...
نظرات