عکس پـــpizzaیتــزا
^_^ Asra ^_^
۳۷
۲۰۶

پـــpizzaیتــزا

۱۲ بهمن ۹۹
#رمان_نفس_های_سرکش
#پارت۳


رفتم حموم و یه دوش نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون..

یه بلوز شلوار عروسکی شیری رنگ پوشیدم..

موهامو با سشوار خشک کردم..

به ساعت دیواری نگاه کردم..

عقربه ها ۲ رو نشون میدادن..

از اتاق زدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه بابا رفته بود رستوران..

در یخچال رو باز کردم که صدای زنگ خونه بلند شد به احتمال زیاد حدس میزدم مامان بزرگ باشه..

با پا در یخچال رو بستم و شیرجه زدم دم در ورودی..

بعله رخ زیبای مامان بزرگ گلم پشت در شیشه ای نمایان بود..

در رو براش باز کردم:سلام عزیزجونم کجا بودی میگم چرا از صبح یه چیزی تو خونه کمه نگو مامان بزرگ گلم خونه نبوده..

خندید و اومد تو:سلام به روی ماهت دختر قشنگم..ناهار خوردی مادر؟؟

در حالی که در رو میبستم گفتم:نه نخوردم..

_صبح که رفتم ناهار پختم گذاشتم تو یخچال چرا هنوز نخوردی دخترم؟؟

شونه هاشو گرفتم و با خودم کشوندمش تو آشپزخونه:منتظر بودم عزیزجونم بیاد باهم ناهار بخوریم..

ناهار رو که مامان بزرگ ماکارانی پخته بود در کنارش خوردم..

بعد از شستن ظرفای ناهار گونه مامان بزرگ رو بوسیدم و گفتم:دست گلت درد نکنه عزیزجون خیلی خوشمزه بود..

لبخند مهربونی بهم زد:نوش جونت دخترگلم..

در حالی که از آشپزخونه میرفتم بیرون رو به مامان بزرگ گفتم:من میرم یه چرت بزنم ساعت ۴ بیدارم کن عزیزجون..

باشه ای گفت و منم رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت تا سرم به بالشت رسید سریع چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم..


با صدای مامان بزرگ لای پلکام باز شد..
مامان بزرگ که دید بیدار شدم از اتاق رفت بیرون..

ملافه رو کنار زدم و پریدم پایین..

بعد از شستن دست و صورتم مشغول شدم حاضرشم..

برای آخرین بار تو آینه نگاهی انداختم..

آرایش ملایمی که رو صورتم نشسته بود چهرمو روشن تر و بشاش تر نشون میداد دوست داشتنی شده بودم..

پوست سفید،چشمای خاکستری،دماغ متناسب صورتم و لبای خوش فرم قلوه ای..

با صدای زنگ گوشیم از آینه دل کندم..

گوشیمو از رو میز عسلی کنار تختم برداشتم امیرسام بود..

گوشیو جواب دادم صدای شادش پیچید:سلام فسقلی ما پایینیم بدو بپر بیرون..

کنجکاو گفتم:شما؟؟مگه چندنفرین؟؟

به سختی و بی میل گفت:منو،سوگل..


#پارت۴


زیاد از سوگل خوشش نمیومد اما مجبور بود اینقدر خوش قلب بود که نمیخواست دل کسی بشکنه..

_باشه الان میام..

شالمو تو آینه مرتب کردم و بعد از برداشتن کیفم از خونه زدم بیرون..

ماشین خوشگل قرمز رنگ امیرسام بهم چشمک میزد..

رفتم و در جلو رو باز کردم و نشستم..

بعد از احوال پرسی مختصری با بچه ها امیر سام رو به مقصد حرکت کرد..


جلوی یه در بزرگ مشکی رنگ نگه داشت تقریبا ۱۵ دقیقه تو راه بودیم..

امیرسام بوق زد و در باز شد..

ماشینو تو حیاط بزرگ ویلا پارک کرد و همگی پیاده شدیم..

شبنم دم در ورودی بود با دیدن من ذوق زده اومد سمتم :وای سلام نفس من چطوری تو چرا دیر اومدین؟؟

چه جیگری شده بود یه لباس قرمز جذب جذب تنش بود پاهای سفید و خوش تراشش هم دل هر کسی رو میبرد..

منو تو بغل کشید و بعد ازش جدا شدم:سلام شب شبوجون امیرسام دیر اومد وگرنه زود میومدیم..

سری تکون داد و آهانی گفت..دستمو کشید و گفت:بیا بریم تو ..

باهاش رفتیم تو ویلا..

صدای آهنگ بلند شد تو سالن شلوغ شده بود..

فکر کنم نفرای آخر منو امیرسام و سوگل بودیم که اومدیم..

شبنم دستمو گرفته بود همینطور دنبال خودش میکشوند وسط پیست رقص..

وسط راه واستادم و معترض گفتم:وایسا ببینم مگه نمیدونی از رقص خوشم نمیاد باز به زور میبری وسط..

_جمع کن بابا همش یه شبه شاد باش بزن برقص..

خواستم جواب شبنم رو بدم که با دیدن یکی چشمام از حدقه در اومد..

اینقدر مثل خنگا با تعجب به طرف زل زده بودم که سنگینی نگامو حس کرد و نگاشو سوق داد سمت من،دقیق بهم نگاه میکرد..

لبمو گاز گرفتم و برگشتم عقب:وای خدا این یارو اینجا چیکار داره؟؟

صدای شبنم کنجکاو و مرموز پیچید:کدوم یارو چیشده؟؟

پامو کوبیدم رو زمین و گفتم:همونکه پشت سرم اونورتر کنار دوتا دختر چشم خاکستری واستاده موهاش خرماهیه..

نگاشو به پشت سرم دوخت و با شوق گفت:وایییی اینکه همون پسرس که جدید اومده تو دانشگاه چه جیگریم شده لامصب ولی چرا اینقدر بهت خیره نگاه میکنه؟؟
چشماشو ریز کرد و نگام کرد..

_کلک چی بینتونه؟؟نکنه عاشق هم شدین..
پوزخندی بهش زدم:بروبابا حالت خوشه عشق چی کشک چی این به خون سرم تشنس منم که دوست دارم اون چشمای خمارشو از کاسه بکشم بیرون اونم با چنگال..
نگاه متعجبش خیره موند پشت سرم همونطور که به پشت سرم نگاه میکرد گفت:اوه اوه داره میاد سمتت..
با شنیدن حرفش شبنم رو پس زدم و از لا به لای مهمونا رد شدم خداجون واقعا آره؟؟
میدونم همینجا چالم میکنه این مهمونی رو زهرمارم میکنه بخور ترگل خانوم با دم شیر بازی کردی حالا منتظر عواقبشم باش..
صدای داد و هوار شبنم رو از پشت سرم میشنیدم..
...