جلوی آینه میایستم و شانههایم را عقب میدهم.
به خودم میگویم:«امروز تولدت است و تو خوش باش. امروز روز توست و تو آفریده خدایی.
هرکه یادش به تو نباشد، خدا که یادش هست. بخند!» میخندم اما خندهام ماسک بر درون غمگینم است.
روی یک تکه کاغذ می نویسم
“مشترک مورد نظر امروز در دسترس نمی باشد”
و می چسبانم به در دلم
تا
دل مشغولی ها،
دغدغه ها،
خستگی ها،
فکروخیال کردن های بی سروته به یک سال،
بدو بدو کردن ها،
و…
پشت در بمانند و از همان راهی که آمدند برگردند.
و تمام روز را من و خودم تنهایی می گذرانیم.
مهمان می کنم خودم را به چند صفحه کتاب،
به گوش کردن یک موسیقی بی کلام در سکوت،
به خوردن یک ناهار چرب و چیلی به دور از چشم برنامه ی غذایی ام در طول سال،
قدم می زنم از این سرخیابان تا آن سرش را
و خستگی هایم را با خوردن یک فنجان چای پشت میز یک کافه جا می گذارم تا سال دیگر…
آری، روزهای تولدم را جانانه تر زندگی می کنم گویی از نو متولد شده ام…
...