عکس ته چین
zahra_85
۵۳۷
۵۵۷

ته چین

۱۷ فروردین ۰۰
ادامه#پارت_چهلو_یکم
_فکرشو بکن دختره منو انید اینجوری اسیمون کنه
میون خوابو بیداری بودم
+هااا چیزی گفتی
اراز متوجه من شد اخمی کرد
_نه باخودم بودم
+اها حالا به خودت چی گفتی وسرمو خاروندم
اخمشو پر رنگ کرد
_برو بچه بخواب داری هزیون میگی
با لبایه اویزون به سمته تخت رفتم اما من مطمعنم یه چیزی در رابطه خودشو بچه گفت اما چی
ارازم رفت بیرون
دستامو دوره هستی گره کردم چه حسه خوبی داشت یه حسه مادرانه بهم دست داده بود لبخندی زدمو به خواب رفتم
صبح با صدایه خنده بیدار شدم حس کردم یه چیزی تو دماغمه دستمو زدم رو دماغم که رفت فک کنم پشه بود میخواستم به ادامه خوابم برسم که دوباره اومد
ایندفعه وستمو بردم بالا وشتلق کوبیدم رو دماغم
+اخخخخخ
نشستم رو تخت وبا چشمایه بسته دماغمو مالیدم یه چشممو باز کردم که نگام افتاد به هستیه خندون که یه گر تو دستش بود وارازی که امروز شیطنت تو چشماش موج میزد
وقتی قصیه رو گرفتم احساس کردم از گوشام دود بلند میشه
تا قیافمو دیدن پقی زدن زیره خنده
+کوفت این چه کاری بود ردم دماغمو نفله کردم
هستی شونه ای بالا انداخت
_عودت زدی عاله به ما ربطی نداره
چشم غره ای بهش رفتم
+چراپر کردی تو دماغم ها
چشاشو مظلوم کرد
_اخه بیدار نمیشدی
+خوب متل ادم صدام میزدین تا بیدار میشدم
اراز گفت
_اخه اگه با صدا کردن بیدار میشدی دیگه لازم نبود پر تو دماغت کنیم الانم بلند شو بریم صبحانه
حرصی بلند شذم وهمراه هم رفتیم صبحانه
داشتم لقمه هایه کوچیک درست میکردم میدادم دست هستی که اراز گفت
_خوب هستی خانم خبر دادن ساعت 10 مامان بابات میان ببرنت
هستی با زوق گفت
_ساعت 10 تیه عاله
+2 ساعت دیگه خاله
_اجون دوساعت دیگه مامان بابام میان دنبالم وشروع کرد بالا پایین پریدن
باهم میزو جمع کردیم ظرفارو شستیم لباساشو با یه دست لباسه نو که دیشب خریده بودم عوض کردم موهاشو شونه کردمو براش خرگوشی بستم بعدشم نشستیم تا مامان باباش بیان
مامان بابایه هستی اومدن وچقدر تشکر کردن ازمون بابایه هستی قاضی بود ویکی از دشمناش هستیو دزدیده بود
دیگه وقت رفتن بود وقت دل کندن
با بغض به هستی نگاه کردم واقعا تو همین یه روز احساس کردم مادر شدم چقدر سخته رفتنش
رو دوتا زانوم نشستم وبهش اشاره کردم اونم با بغص خودشو انداخت بغلم
_دلم برا تنگ میشه عاله
+منم همینطور خنده اوردی به خونمون هستی
دل کندن ازت سخته برام
_میای بهم سر بزتی
+اهوم هر وقت تونستم میام
_دول نیدی
میون اشکام لبخندی زدم
+قول میدم
با دستاش اشکامو پاک کرد اشکایه خودشم با استینش پاک کرد
با صدایه لرزونی گفت
_وقتی قراره بیای پیشم دیگه گریه عازم نیست
لبخندی زدم
+اهوم بهت سر میزنم تو هم قول بده هیچوقت هیچوقت خاله انیدو یادت نره باشه خوشگلم
_باشه عاله
لبخندی زدمو بلند شدم ارازم بغل کردو بعدش دیته مامان باباشو گرفتو سواره اسانسور شدن تا بسته شدن در خیرشون بودم وقتی در بسته شدو رفتن با چشمایه پر اشک برگشتم طرفه اراز تو چهار چوب در خیرم بود
+اراز.... رفت
_باید میرفت
+دلم براش تنگ میشه
_سعی کن کنار بیای موندنی نبود
+خیلی شیرین بود
_اما برا ما نبود
سری تکون دادم
+هیچوقتم چنین چیزی برا ما نمیشه
اخمی کرد
_چرا نشه
پوزخندی زدم
+خودت بهتر میدونی از کنارش گذشتمو رفتم تو اتاقم رو تخت نشستم دل کندن سخته خداحافظی سخته واشک ریختم اروم وبی صدا
بلاخره رسید، روز جدایی، روز دل کندن، روز تموم شدن تمام خاطرات، روز خداحافظی
امروز اراز میرفت یه روز قبله ماموریتش حرکت میکرد
دیشب اصلا خوابم نبرد فکر کردن حتی به یک ثانیه نبودنش دیوونم میکرد....
#اجباربه#خوشبختی
#فصل_دوم#پارت_چهلو_دوم
صبح با کسلی وناراحتی بلند شدمو میز صبحانه رو اماده کردم
هر کارکردم نتونستم برم صداش بزنم
دلم نمیومد دلم میخواست بمونه
داشتم با خودم و افکارم کلنجار میرفتم که دره اتاق‌ش باز شدو اماده اومد بیرون ناخداگاه بغض کردم وارد اشپز خونه شد
_صبحت بخیر
سری تکون دادم یک کلمه دیگه حرف میزدم بغضم سر باز میکرد واراز متوجه حسم میشد
با ابروهایه بالا رفته نشست اما هیچی نگفت هر دو مشغول خوردن شدیم
_اماده شو میخوام قبله رفتم بریم جایی
بغضمو به سختی همراه اب دهنم قورت دادم
+کجا
_میفهمی
بی حرف بلند شدم ورفتم تا اماده بشم بعده اینکه اماده شدم اومدم بیرون اراز رو مبلا نشسته بود با دیدنم بلند شدو به سمته در رفت پشت سرش راه افتادم
سوار ماشین شدیم و به مقصد مجهول روند
_من قراره کمِ کمِ 20 روز ماموریت باشم تو این 20 روز کامل تو خونه ای بیرون نمیای هر هفته یه مامور وسایله مورد نیاز خونه رو میاره برات
با کسیم در ارتباط نیستی
کسل گفتم
+رو راست بگو زندانیم دیگه
_اره یه جورایی
چرخیدم طرفش میخواستم حرص دلتنگی و رفتنشو سره خودش خالی کنم
+برا چی مگه من مجرمم که زندانی باشم
_برا محافظت از خودته
سوالی بهش نگاه کردم
_اگه بفهمن من مامورم قطعا میان سراغه تو پس باید مخفی باشی تا اسیبی بهت نرسه
ترسیده گفتم
+مگ... ههه.... قراره... بفهمن
نیم نگاهی بهم انداخت
_شاید فهمیدن
+بعد اگه بلایی سرت بیارن چییییی
_مراقبم
تا خواستم چیزی بگم ماشین ایستاد سکوت کردم
_پیاده شو رسیدیم
نگاهی به دورو اطراف انداختم با تعجب گفتم
+بهشت زهرا
_اره
وپیاده شد فوری پشت سرش پیاده شدم وخودمو بهش رسوندم بعد 5 مین اراز بین دوتا قبر مکث کردو نشست رفتم جلو قبر یه زنو مرد بودن که فامیلیه مرده مثل فامیلیه اراز بود
پس پدر مادرشن کمی اونطرف تر نشستمو بی حرف فاتحه خودنم
رو سنگ قبل خیس بودو گل پر پر شده بود دستی کشیدم روش معلوم بود قبله ما کسی اینجا بوده
_کاره ارادو ارزویه هر هفته پنج شنبه باهم میان
نگاهی بهش انداختم اما انگار اون حواسش بهم نبود
_بابا مامان اینم از عروستون یادتونه گفتم دفعه دیگه میارمش
وقتی گفت عروستون قند تو دلم اب شد
ساکت شدو دست کشید رو خونه ابدی پدر مادرش
+اراز
سرشو بلند کرد
_بله
+بابا مامانت چجوری فوت کردن
نگاشو ازم گرفت
_درست ده سال پیش بود که برایه کنفرانس مادرم رفتن شمال تو راه برگشت به صورت خیلی مشکوکی پرت میشن تو دره
سرمو انداختم پایین چه غم انگیز
همون موقع اراز بلند شد
_بریم
کنارش ایستادمو به سمته ماشین رفتیم وبه سمته خونه روند تو طول راه هیچکدوم هیچی نگفتیم
جلو ساختمون ایستاد
وقت رفتن بود وقت دل کندنو دلتنگیو انتظار
با بغض دره ماشینو باز کردمو پیاده شدم
+خدا.. حافظ
_خدانگهدار
دره ماشینو بستمو پشتمو بهش کردم ماشینو روشن کرد طاقت نیاوردمو برگشتم
دو تقه به پنجره زدم
_بله
+مراقب خودت باش
لبخنده محوی زد
_هستم تو هم باش
سری تکون دادم دره داشبوردو باز کردو پاکتی بیرون اورد
گرفت طرفم
+این چیه
_تلفن همراه فقط شماره منو ارادو ارزو توش سیو هس
خودم روزی یه بار بهت زنگ میزنم میتونی به ارادو ارزو هم زنگ بزنی اما گوشیو زیاد مشغول نکن تا بتونم باهات تماس بگیرم باشه
با لبخند سری تکون دادم
+باشه
ازش گرفتم
+ممنون
سری تکون داد
از ماشین فاصله گرفتمو خیرش شدم اونم چند ثانیه خیرم شد بعدش ماشینو روشن کردو راه افتاد تا وقتی که از کوچه خارج بشه خیرش بودم....
ادامه پست بالا
...
نظرات