عکس نان باگت
*مامان ریحانه *
۱۸۳
۱.۲k

نان باگت

۳۱ اردیبهشت ۰۰
هرچی_تو_بخوای
♦️پارت سوم و چهارم ♦️
رفتم وضو گرفتم و نماز شب خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم.انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم:
_خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد-خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش نمیکردم.گفتم:بفرمایید.-امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟-بله-میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟-شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟-بله-پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.-شما ادامه ندید.-من نمیتونم در برابر افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن بی_تفاوت باشم.-افکار هرکسی به خودش مربوطه.-تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه.-شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟-عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو گمراه کنه ساکت باشم.-شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟-ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه.خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم:_چرا کلاس نرفتی؟-استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش.لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت:_زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!-چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره.میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت:_شما اجازه نداری بری کلاس.گفتم:به چه دلیلی استاد؟-وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی.
-استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید.-پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.-تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه.دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد.
من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس.
اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون.همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم.زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه.ریحانه گفت:خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه.گفتم:خداکنه.تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی.چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کردکجایی؟دارم با تو حرف میزنم.-ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟-امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن.
-چی میگفتن مثلا؟-اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم.بفرمایید-دیگه کلاس استادشمس نرو.چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده.-اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.-پس....نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت:_کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره.
-ولی آخه....-ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری.
-باشه.بعد کلاسهام رفتم خونه.... همش به حرفهای خانم رسولی فکر میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم:
_سلام مامان گلم سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم-برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام-باشه برو.رفتم توی اتاق و پشت در نشستم.
خیلی ناراحت بودم.به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم.گفتموخدایا تو خوب میدونی من هرکاری کردم ‌بخاطرتو بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه دلم روضه میخواست.
با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام صدام کرد.قیافه م معلوم بود گریه کردم.حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟ آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم.مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت:_باز برا خودت روضه گذاشتی؟لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت:_خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟-نه-پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن.-چشم.برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم...
مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم..عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری و جاروبرقی کردم.میوه ها رو شستم و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم.کم کم برادرهام هم اومدن...داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،علی و اسماء همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن.بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، تا حالا چند بار رفته سوریه.یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.مریم همسر محمد قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده.همه بالبخند به من نگاه میکردن.محمد گفت:_تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم.باخنده گفتم:_پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟همه خندیدن...رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم.ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد:_زهراجا خوردم،... رفتم عقب.گفت:_چته؟کجایی؟نیستی؟حواسم نبود-کجا بود؟
-کی؟-حواست دیگه.-هیچی،ولش کن-سهیل رو میخوای چکارکنی؟سهیل دیگه کیه؟-ای بابا! اصلا نیستی ها.خواستگار امشبت دیگه.-آها!نمیدونم،چطور مگه؟-من دیدمش،اونی نیست که تو بخوای -پس بابا اجازه داده بیان؟-بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش.-میگی چکارکنم؟...
ادامه دارد....

✍نویسنده بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
...
نظرات