عکس نان اک مک

نان اک مک

۱۳ خرداد ۰۰
هرچی توبخوای
پارت پانزدهم و شانزدهم
چی گفت؟گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.-با احترام گفت؟-آره.بیا خودت ببین.لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟-باشه.تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.محمد باتأکید گفت:_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.
گفتم:باشه.اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....
خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نمازشب بیدارم کرد.
تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:_شنیدم دیروز کولاک کردی!-از کی شنیدی؟-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.
هر دومون خندیدیم..از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.جلوی در بودم آقایی گفت:_ببخشید خانم روشن.سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش پایین بود.گفت:سلام-سلام-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.یه قدم برداشتم که گفت:_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد و اومد سمت من.-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.رو به امین گفت:تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.
امین گفت:_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...
آخر هفته شده بود... دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت.
مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.بوی عید میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.
هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیان نور بودم.
ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...هفت تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن.مسئول کل اردو امین بود.تعجب کردم....
آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست...
ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.
چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.
توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم.اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم.چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.سوژه ی دخترها شده بودم...منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم.هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم...یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.
امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت:خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.توی اون سفر بیشتر شناختمش...آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت.یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد...و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست.چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود.از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم.از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه.البته امین خیلی محجوب بود.میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم.یه بار بعد جلسه گفت...
✍نویسنده بانو مهدی‌یارمنتظر_قائم
ادامه دارد.....
...
نظرات