عکس کیک تقدیمی
zahra_85
۱۹۸
۷۸۱

کیک تقدیمی

۸ تیر ۰۰
#تلنگر
#پارت_ششم
داد زدم
+عشق من اشتباه نیست.... حقیقی ترین احساس منه
اگه آدمای دوست نمایی مث تو کنارم نبودن تاحالا صد
بار کنار امیر علی بودم
نرگس ایستاد اشکاش دونه دونه میریختن
_حالا من شدم دوست نما بی معرفت منی که با اینکه
مخالف بودم شمارشو برات پیدا کردم تا بهش اعتراف
کنی من... منی که صادقانه، خواهرانه کنارت بودم
اما من کور بودمو مظلومیت نرگسو ندیدم و شکستمو
سرش فریاد زدم
+اصلا از کجا معلوم خودت با امیر علی سرو سری
نداشته باشی از کجا معلوم خودت اول پهش پیام نداده
باشی اعتراف نکرده باشی دیدشو نسبت به من عوض
نکرده باشی.... از کجا معلوم خودت اول مخشو نزده
باشی
با سیلی نرگس از شوک دراومدم و ساکت شدم
بلاخره بغضم شکست اشکام دونه دونه ریختن، رو
زمین دو زانو نشستم و صورتمو تو دستام گرفتم
حقیقت وحشیانه از دست دادن امیر علیو به تنم شلاق
میزد
نرگس غمگین رو صندلی نشسته بود حرفام اونقدر
براش سنگین و ناباور بود که خم شدن کمرشو از این
سنگینی احساس میکردم
دماغمو بالا کشیدم بلند شدم
خش دار لب زدم
+نرگس بد کردی... با منی که رفیقت بودم بد کردی...
دیگه نمیخوام ببینمت.. حتی نمیخوام اسمتو بشنوم...
فراموش کن عسلی بوده و هست... فک کن مرده.. از
نارفیقی رفیقش مرده.... از، از دست دادن عشقش
مرده......
با تنی خسته از نرگس روی برگردوندم به هق هقاش
توجه نکردم و رفتم
نمیدونم چقدر زجه زدمو تو خیابونا بی هدف راه رفتم
اما اخرش خودم جلوی در خونه پیدا کردم
کلید انداختم وارد شدم
مامان و بابا جلوی تلوزیون نشسته بودم
تا وارد شدم مامان نگران بلند شد
_کجا بودی تو... گوشیتم که خاموشه.. مردم از نگرانی
یی رمغ خیرش شدم
+یکم طول کشید
بی توجه به سوالای مامان به سمت اتاق رفتم
دم در اتاق برگشتم به مامان که اخم داشت خیره شدم
+راستی... به حاج خانم بگو نرگس راضیه
و دیگه صبر نکردم و وارد اتاق شدم
اشکام شروع کردن به ریختن زجه هامو تو گلوم خفه
کردم دیگه باید فراموش کنم....فراموش کنم امیر علی
بود... عشقی در کار بود...
نمیدونم چقدر گریه کردم اما اخرش با درد خوابم بود
صبح با صدای زنگ گوشی بلند شدم
ساعت 30.7 بود به سمت گوشی رفتم نرگس بود رد
تماس دادم
مامان بابا رفته بودند بی حوصله آماده شدم به سمته
در رفتم نگاهی به در خونه روبه رویی انداختم
دیگه تموم شد داستان 5 ثانیه نگاه پسر همسایه تموم
شد داستان عشق بیثمر عسل بدبختم تموم شد اه
داستان دوستی چندین چند سالمونم تموم شد...
نگاه گرفتم اروم اروم به سمته مدرسه حرکت کردم
امروز روز آخر بود یه هفته دیگه عید بعد عید باید آماده
شم برا امتحانا برا کنکور
نمیخواستم فکر کنم به نرگس و امیر علی اما مگه
میشد
نرگس باهوش بود اون زودتر از من فهمید کلید نزدیک
شدن به امیر علی مادرشه
همون روزی که مادر امیر علی با خنده با نرگس و با
اخم بامن صحبت میکرد باید میفهمیدم این دوئل رو
باختم
داخل مدرسه شدم بعد دوساعت سوالو جواب ناظم به
خاطر دیر رسیدنم بلاخره اجازه رو صادر کرد برم سر
کلاس
بعد در زدن و اجازه گرفتن از معلم وارد شدم بی حرف
و بدون حتی نیم نگاهی کنار نرگس نشستم
بعد تموم شدن کلاس نرگس برگشت طرفم
_عسل باور کن..
حرفشو قطع کردم
+دیگه بهم زنگ نزن.... سراغمم نگیر دیگه تموم شد
نرگس... دوستیمون تموم شد
بی توجه به نرگس بلند شدمو کلاسو ترک کردم
ظهر تنها رفتم خونه
همش خودمو کنترل میکردم سمت پنجره نرم دلتنگ
بودم
و چقدر دردناک بود این تقدیرتلخ....
هر روز که میگذشت بیشتر از درون خالی میشدم
قلبم... درد میکرد... نه اینکه مریض باشم نه... محتاج
بودم... محتاج نگاهی که دیگه نبود... که نباید باشه...
خودم این سیم اتصالو قطع کردم که زودتر فراموش
کنم غریبه ای هم بود که خیلی زود شد آشنای قلبم
عید با تموم شورو شوقو زیباییش اومد اما برای من
فقط تلخی آورد
عمو نوروز نیا در من شوقی برای دیدار با بهار نیست...
داخل پارک قدم میزدم و به خانواده ها و دختر
پسرهایی که با خنده قدم میزدند شادی میکردند نگا
می کردم
خوش به حالشون که اینطوری خدا بهشون لبخند زده
دوست داشتم روی صحنه روزگار کات بدم
و اون سکانس نگاه امیر علی و حذف میکردم
لعنت به این روزا...
*********
مامان بابا متوجه این بی حوصلگی و گوشه نشینیم
شده بودند قرار بود بریم مسافرت تا حالو هوای من
عوض شه خودمم بدم نمیومد کمی از این فضا دور
باشم
اما بستری شدن مادر بزرگ همه چیو بهم ریخت
قراره تا آخر تعطیلات عید خونه رو بفروشیمو بریم
خونه مادر بزرگ تا مادر بزرگ تنها نباشه
وارد کوچه شدم
نمیدونم چند روز میشه که دیگه نه با امیر علی چشم
تو چشم شدم نه از پشت پنجره دیدمش
اما تموم وجودم دلتنگیو جار میزنه
کلید انداختم وارد خونه شدم
با نرگسم دیگه ارتباطی ندارم
کلا شمارشو حذف کردمو از همه جا بلاکش کردم
نمیخوام هیچ اثری از اون تو زندگیم باشه
هر روز میرفتم کتابخونه تا سرگرم باشم زیاد فکرو خیال
نکنم اما خوب توفیق زیادی به حال زار من نداشت
کم کم بابا کارای خونه رو انجام داد و خونه رو فروخت
مامانم شروع کرده بود به بسته بندی وسایل
وقتی به خودم اومدم که با انبوهی کارتون روبه رو شدم
داشتیم میرفتیم...
دیگه قرار نبود حتی حضور امیر علی و حس کنم
برام سخت بود بدون هیچ تلاشی این عشقو باخته
باشم
چند بار وسوسه شدم برم به امیر علی اعتراف کنم اما
بعد پشیمون شدم
اما انگار تقدیر دست به دست هم داده بود که غرورم
زیر پاهای امیر علی خورد بشه
با حرف مامان که گفت حاج آقا وفا با خانم و دخترشون
رفتن مشهد به فکر فرو رفتم
چرا برای آخرین بار تلاش نکنم
و همین شد که روز 10 فروردین وقتی مامان بابا رفتن
بیرون
بعد چند وقت لباس شیکی تنم کردم آرایش کردم
به سمته خونه روبه رویی رفتم
تو زدن زنگ تردید داشتم چند بار دستمو عقب کشیدم
اما اخرش با نفس عمیقی تک زنگی زدم
چند بار دیگه دستمو رو زنگ گذاشتم
صداش تو آیفون پیچید
_بله
دلم هری ریخت انگار حرف زدنو یادم رفته باشه
نمیدونستم چیکار کنم
_بله بفرمایید
اب دهنمو قورت دادم نفس عمیقی کشیدم تا به خودم
مسلط بشم
+حداد هستم همسایه روبه روییتون
_بله شناختم بفرمایید
و این رسمی حرف زدنش کلافم کرده بود
لبمو به دندون گرفتم
+میتونم از تلفنتون استفاده کنم به مامانم زنگ بزنم
چند ثانیه سکوت کرد و بعدش با تردید گفت
_بله بفرمایید داخل
در حیاط باز شد ممنون زیر لب گفتم وارد حیاط شدم
از در خونه بیرون اومد بلوز شلوار راحتی تنش بود و
کتابی هم تو دستاش بود
رفتم جلو سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم
+سلام
_سلام.... بفرمایید تو خونه.. تلفن رو میز
+بله ممنون
وارد خونه شدم توقع داشتم همرام بیاد اما داخل حیاط
موند
چند دقیقه خودمو با تلفن مشغول کردم و الکی مثلا
صحبت میکردی تا بیاد تو خونه باهاش صحبت کنم اما
نیومد
به ناچار تلفنو گذاشتمو به سمته حیاط رفتم پشتش به
من بود
دستامو مشت کردم چند بار سعی کردم بگم اما مث
ماهی که از آب بیرون افتاده باشه دهنم بازو بسته شد....
...
نظرات