هرچی تو بخوای
پارت 61و62
اما تمام مدت حواسم به نماز اول وقتم بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.دلم خون بود. قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.روز سوم فروردین بود.به امین گفتم:_گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.شب شده بود... محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم:_امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟
محمد گفت:_تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟-خوبه.روز عروسیشه...
گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم... محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:_زهرا
اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.گفت:_جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن نفس عمیقی کشیدم.گفتم:_از اون روزی که بهم گفتی نگونمیتونم،بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم.فقط میگفتم خدایا کمکم کن...محمد،دعاکن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم.محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت... کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.به امین گفتم:
_تو خوش قولی معرکه ای.با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم. گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین از حفظ قرآن میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود.تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران و هم رزم هاش بودن ولی بازهم جمعیت زیاد بود.
وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه. دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم.چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. با مهربانی گفت:_نمیشه زهرا.سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت:_نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من.. امین دو هفته ست شهید شده،بدنش..نتونست ادامه بده.گفتم:_باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم.محمد وقتی دید اصرار دارم گفت:_جان ضحی...بابا نذاشت ادامه بده،گفت:_بیا دخترم.
به بابا نگاه کردم... دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم.. تا به تابوتی رسیدیم که روش پرچم بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست.سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.محمد با التماس گفت:_زهرا بسه دیگه.صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود. بابا گفت:_دخترم دیگه کافیه.
با اشاره سر گفتم باشه....با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت ناشکری نکنم.فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد.بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب.راه باز شد و و با علی میرفتیم.سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به حرمت_چادرم و به حرمت_امینم به من نگاه نمیکنه.از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم. علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید... توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم... علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد...
به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن. کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود.اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن.... روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین و مرگ زهرا بود.چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم...گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه کمک_خدا نبود،بارها و بارها پام میلغزید و ایمانم بر باد میرفت.از قفسه کتاب هام، کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،..
چشمم به پاکتی افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.سند ماشین و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود:
زهرای عزیزم.سلامتو عزیزترین کسی هستی که تو زندگیم داشتم. دل_کندن از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم.
تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی قوی_باش،مثل همیشه.حلالم کن. و من باز هم گفتم خدایا هر چی تو بخوای
پایان
سلام عزیزان میدونم بعدش کنجکاو میشید که آخرش زهرا چیشد . زهرا یکسال بعد از شهادت امین با پاسدار امنیتی ازدواج کردن و صاحب ۶فرزند شدن البته توی زندگی با این آقا
هم چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتن اما هنوز هم پای حرفشون یعنی هرچی تو بخوای موندن .
...