وقتی پسرم کوچیک بود 👶ماه محرم که میشد بغلش میکردم ومیبردمش هیئت😍
اونجا شاید خیلی سختی میکشیدم گرمش میشد😏، دلش درد میگرفت😣، خوابش میگرفت... 🙄
ولی بازم میبردمش😎
یه کم بزرگتر که شد میخواست راه بیفته این ور اون ور😁
بعد ها بچه ها رو جمع میکرد و بازی میکردند بعضیا چپ چپ نگامون میکردن 😏🙄
ولی بازم میبردمش😶
بزرگتر که شد باباش میگفت بذارید با من بیاد باید یاد بگیره سینه زدنو رفتارای مردونه رو 🧔🏻
بعد کلی ناراحتی بالاخره قبول کردم
اون روز صبح زودتر بیدار شدم لقمه براش آماده کردم بطری آب گذاشتم همش دلهره داشتم
شوهرم طاهای منو باخودش برد😫
برد تا مرد بار بیاد
برد تا سینه زدن مردونه رو یاد بگیره
نمیدونید به من چی گذشت
اون روز اصلا روضه رو نفهمیدم برگشتم خونه
میدونستم جای پسرم خوبه شوهرم خیلی مواظبشه
باور کنید آدرس جایی که رفته بودند رو نمیدونستم وگرنه حتما میرفتم از دور مواظبش باشم تا کوچکترین گزندی نبینه 💓مادرم 💓دیگه دست خودم نبود
اما بمیرم برای مادر علی اکبر 😭
میدونستند جوونشون دیگه بر نمیگرده😭
میدونستند نگاه، نگاه آخره😭
میدونستند جوونشون پرپر میشه😭😭😭😭😭
ولی باز لباساشون رو درست میکردند وآمادشون کردند و فرستادشون میدان جنگ😭😭😭
🖤🖤ای من به فدای قلب مادرونتون بانو 🖤🖤
#قرارحسینی
...