سلام خدمت دوستای گلم🥰
اینم یه کیک بعد از بیست روز کیک درست نکردن 🥲
داشتم روانی میشدم من عادت نداشتم کیک درست نکنم😭
دیگه خیلی هم حوصله تزیین نداشتم همینجوری یه چی ریختم روش😂به بزرگی خودتون ببخشید 🥺
#قرارمعنوی #شهید_مصطفی_صدرزاده#رویای_من#پارت_6وقتی در و باز میکنی یک حوض قشنگ وسط حیاطه که دور تا دورش رو گل های رز پر کردن که زحمت کاشت همشون رو امیررضا کشیده.. چون عاشق گل و گیاهه..
سمت چپ حیاط یه باغچه خیلی قشنگه که داخلش یک عالمه گل و گیاه های متفاوت پیدا میشه..
امیررضا آبنماهای مختلف و جالبی توی حیاط زده..
یه تاب سه نفره هم سمت راست حیاط هست که شب ها چهارتایی میشینم روش و حسابی تاب میخوریم..🙃
که تهش با دعوای مامان که میگه: پاشید برید بخوابید😠
هم نماز صبح خواب میمونید هم از درس و دانشگاه؛
بند و بساطمون و جمع میکنیم و میریم داخل..
واسه وارد شدن به خونه باید از سه تا پله بری بالا و بعد وارد یک راه رو میشی..
به انتهای راه رو که میرسی در و باز میکنی و وارد خونه میشی..
یه خونه با حال و پذیرایی بزرگ که آشپزخونه اش کنار در و یکی از اتاق ها هم کنارش که اتاق پدر و مادرم هست..
دو تا اتاقی که در انتهای خونه است اتاق من و دیگری اتاق پسراست...
در کل خونمون زیبا و ساده است..چیدمان و سبکش رو دوست دارم...
اتاق پدر و مادرم هم با یک تخت و میز کار پدرم و کمد چیده شده؛
و اما اتاق پسرا که همیشه جمعه بازاره...
از شلوغی هاش نگم براتون..😱 نفری یک میز و کمد دارن که گاهی هم از کمبود جا وسایلشون به اتاق من منتقل میشه...
@Roiayeman
_______________
#رویای_من#پارت_7با صدای امیرمحمد به خودم اومدم..
_چی شده باز!🤔چرا همش تو فکری؟!🧐نکنه عاشق شدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_آره مگه بده؟!؟!
_به به حالا این بد بخت کی هست؟
_یه بدبختی به نام محمد که داداش خطابش میکنم😑
_حرفی ندارم...حقم داری عاشقم بشی😇پسر به این خوشگلی و خوش تیپی مگه داریم؟!😌 البته بگم من به هر دختری پا نمیدم..
_وای وای😪....نکشیمون خوشتیپ.. اصلا تو جنتلمن..کی به تو زن میده؟!😑..اعتماد به سقفت زیاده هاااا...
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد😌اصلا اونقدر ور دل داداشات بمون تا بترشی..
_آدم بترشه بهتر از اینه که زن تو بشه..
ناگهان صدای امیررضا به بحثمون خاتمه داد و توجهمون و سمت خودش جلب کرد..
_عسل و خربزه، بحث عشق و عاشقی تون تموم شد؟ بیاین تو میخوایم ناهار بخوریم..
چشمی گفتیم و وارد خونه شدیم..
_سلام به اهل خونه 🖐🏻
مامان فاطمه در حالی که وسایل سفره رو آماده میکرد گفت:
_علیک سلام مادر خسته نباشی..
_مامان جون خیلی گشنمه ها.. ناهار چی داریم؟
_گشنه پلو با خورشت دل ضعفا..
_ اِاِاِاِ..مامان اذیت نکن دیگه..
_براتون لوبیا پلو درست کردم، تا لباساتو عوض کنی و یه آبی به دست و صورتت بزنی غذا آماده است..
باشه ای گفتم و به سمت اتاقم راهی شدم.. چون تایم اذان ظهر موقعی بود که تو مدرسه بودیم، همیشه نمازم و تو نمازخونه مدرسه میخوندم..
لباسام و عوض کردم، دست و صورتم و شستم و به سمت آشپزخونه راهی شدم..
در حالی که صندلیم و عقب میکشیدم تا بشینم گفتم:
_به به بانو چه کردی🤤 عجب لوبیا پلویی شده..
_نوش جونت مادر.. امتحان رو چه کردی؟
یک کفگیر پر لوبیا پلو داخل بشقابم ریختم و گفتم:
_سخت نبود، همه رو نوشتم..دیگه نزدیک به امتحان های ترم شدیم..باید شب و روز درس بخونم..
_خداروشکر...آره مادر بشین درست و بخون که از همه چی بهتره برات..برای کارهای خونه هم امیررضا هست..
یهو غذا پرید تو گلوی امیررضا...داشت خفه میشد...
یدونه محکم زدم پشت کمرش تا حالش بهتر بشه، ولی بدتر شد..
بالاخره بعد از خوردن یک لیوان آب آروم گرفت..
_یواش تر بخور، خفه میشی هاااا..
مامان فاطمه که هی دستش و پشت کمر امیررضا میکشید بلکه آروم بشه گفت:
_مادر مگه دنبالت کردن؟؟؟😧
امیررضا هم با صدایی که خش داشت بریده بریده گفت:
_ببخشید....من .... درس و دانشگاه ندارم؟! که بخوام کار خونه هم انجام بدم؟..من که دانشجو هستم کار و بارم بیشتر از یه بچه دبیرستانیه!!
@Roiayeman