آخرهای تابستان بود
چند هفته ای می شد که دلم خانه ی پدربزرگ را میخواست اما کسی دلتنگیم را نمی دید، برای یک بچه ی هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم....
تنها نشانی که از خانه ی پدربزرگ داشتم یک دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه شان بود...
از شوق رسیدن به خانه ی پدربزرگ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه ی روزنامه فروشی افتاد ،خوشحال به داخل کوچه رفتم...
همینطور چشمم به خانه ها بود که دیدم نه ... خبری از خانه ی پدر بزرگ نیست...
با خودم گفتم حتما جلوتر است...خسته و نا امید شده بودم ...
دیگر می دانستم مسیرم اشتباه است ولی نمی خواستم اشتباهم را قبول کنم...
به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه ی پدربزرگ بوده...
تمام مسیر را برگشتم و به خانه رفتم ... به همان نقطه ی شروع ... فقط خستگی به تنم ماند ...
از آن روز سال های زیادی میگذرد...
اما این روزها فکر می کنم خیلی از ما آدم ها هنوز مسیر اشتباه را می رویم...
یادمان می رود هرچه بیشتر مسیر اشتباه _تصمیم اشتباه_ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگردیم...
یادمان می رود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم...
یادمان میرود مسیری که اشتباه باشد هرچقدر بروی به هدفت نمی رسی و فقط خستگی اش بر تنت می ماند...
این را هم بگویم صدساله هم شوی باز دلتنگی سخت است
اما دلتنگی دلیلی برای ادامه ی مسیر اشتباه نیست
✍
#حسین_حائریان─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...