#قرارمعنوی#شهید_حسن_عشوریاین کیک تولد شناسنامه ای خواهرم بود😅توی قابلمه درست کردم،فقط و فقط توی نیم ساعت باورم نمیشه آنقدر سریع
آخه همیشه یه دو ساعتی میکشه چون بنده خیلی ریلکس کار میکنم 😂
#رویای_من #پارت_4کنارش نشستم و سعی کردم با لحنی پر از آرامش باهاش حرف بزنم تا به دلش بشینه..
_هانیه جان قربونت برم ناراحتی نداره که، پدر تو برای حفاظت از ناموس امام حسین داره میره جنگ...
_زینب من همه اینا رو میدونم ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای بابام بیافته چی؟! هان؟ من اون موقع چیکار کنم؟
_تو حق داری.. شاید اگه منم جای تو بودم همینقدر ناراحتی میکردم!
ولی بیا به این فکر کن که اگه امثال پدر تو نرن و از حریم این خاک دفاع نکنن، ممکنه چند روز بعدشم ناموس خودشون دست دشمن بیوفته...
خودت نگاه کن، ببین...این همه شهید مدافع حرم داریم که از همه چیزشون گذشتن و رفتن فقط واسه اینکه حرم ناموس امام حسین دست دشمن نیافته🌹.... چه بچه هایی که پدرشون رو ندیدن و وقتی هم به دنیا اومدن که پدرشون شهید شده بود....
چه جوون هایی که از همه لذت های دنیا گذشتن و رفتن... ان شاءلله که برای پدرت بهترین ها رقم بخوره..
اگر به صلاحشون باشه و خدا بخواد شهید میشن، اگر هم نه که صحیح و سالم برمیگردن پیش خانواده اشون..😍
_خب من دلم براش تنگ میشه! 🥺💔
_رفیق تو باید به جای گریه کردن پدرت رو تشویق کنی واسه رفتن،🤗 واسه دفاع از حرم🍃 ... تو با گریه هات بیشتر حالشون و داغون میکنی...
نذار اینجوری بشه و محکم و قوی بهشون بگو پدر من، من در زمانی که شما نیستی مواظب مامان هستم😎
شما برو نگران ماهم نباش😃... سعی کن تشویقشون کنی به جای منصرف کردن...
میدونی مدافع حرم شدن لیاقت میخواد؟!
_باشه قبول ولی یه قولی بهم میدید؟
سه تایی گفتیم:
_چه قولی؟!
_بعد از اینکه بابام رفت برای اینکه من تنها نباشم، سه تایی یه روز بیاید پیشم بمونید..😅
شیما با خنده گفت:
_داداش زودتر میگفتی اینکه ناراحتی نداره... اینا هم نیومدن من خودم جای دوتاشون برات شلوغ کاری میکنم😂
عارفه گفت:
_اگر خودت بخوای شام بپزی من نمیام، تضمینی برای زنده موندنمون وجود نداره😒...
بگو خاله ساحل با اون دستپخت فوق العاده اش برامون یک قرمه سبزی بپزه...😋
هانیه_باشه شکمو خانم، میگم مامانم برات قرمه سبزی درست کنه..
هر کی یه چیزی میگفت تا بلکه حال و هوای هانیه عوض بشه..واقعا درک کردن هانیه کار سختی بود..😔
@Roiayeman
______________
#رویای_من#پارت_5زنگ خورد و همه پاشدیم تا بریم سر کلاس..
از فکر هانیه بیرون نمیومدم...
طفلکی حق داشت از این موضوع ناراحت و غصه دار باشه..
هیچکس و جز پدر و مادرش نداشت..
به اکیپ خودمون که نگاه میکردم شیما یدونه برادر داشت و عارفه هم یدونه خواهر..
منم که قربون خدا برم سه تا داداش داشتم..😄
یادمه هر وقت که بابا حسین میرفت ماموریت، امیر علی خیلی مراقبم بود...
موقع خوابیدن سه تاشون رو مجبور میکردم بشینن بالای سرم تا خوابم ببره😂...از بس که لوس و زورگو بودم..
بابام هیچوقت کارش با اسلحه نبود، یه نظامی بود اما از نوع اداری...
از همون بچگی بیشتر به امیر علی وابسته شدم..💛
بعد از اینکه زنگ خورد، چادرم رو پوشیدم و کیفم و انداختم رو دوشم..
با بی حوصلگی تمام به سمت در خروجی رفتم..
خیلی روز خسته کننده ای بود..با دیدن امیرمحمد ذوق کردم...از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمتش..
_سلام برادر جانم،خوبی؟خسته نباشی!😉
_علیک سلام، چیه باز مهربون شدی؟🙄...نکنه خسته ای میخوای من کیفتو بیارم؟!
با حالت مظلومی سرم و کج کردم سمتش و رو بهش گفتم:
_من که خواهر خوبی هستم برات، همین یه دونه خواهر و داری..دلت میاد؟!🥺
_خب بابا مظلوم بازی در نیار😐..بده من کیفتو..
_فدای برادر فداکارم😄
کیفم و انداختم تو بغلش..
از خوشحالی زیاد سریع لُپش و بوسیدم و جلو تر از امیرمحمد راهی شدم..
از یه طرف دلم به حالش میسوخت که مجبور بود جور منم بکشه از یه طرف هم دلم خنک میشد چون زبونش دراز بود😂...
با نزدیک شدن به خونه ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست..
دستم و سمت آیفون بردم و با تمام قدرت فشارش دادم..
_خواهر من زنگ سوخت..بردار انگشت مبارکت رو..😒
_امیررضا باز کن در و خستم یه چی بهت میگما...
_چشم بانو جان..
با صدای تیکی در باز شد..وقتی من رسیده بودم در خونه، امیرمحمد تازه سر کوچه بود..
@Roiayeman