من با عموم رفتم روستامون مادربزرگم زن خیلی مهربونی بود کاری به کسی نداشت با منم خوب بود اما برعکس زن عموم چشم دیدنم رو نداشت.از اینکه عموم من رو با خودش برده بود ناراحت بود اما جرات نمیکرد حرفی بزنه و هر فرصتی که پیدا میکرد زهر خودش رو به بهانه های مختلف می ریخت و اذیتم می کرد.گاهی میشنیدم بد گوییم رو پیش عموم میکنه اما خدا را شکر عموم به حرفاش خیلی اهمیت نمیداد می گفت بچه برادرم نمیتونم بی تفاوت باشم.
خلاصه چند ماهی با سختی خونه عموم زندگی کردم تا ی شب مادر بزرگم صدام کرد و گفت: رویا جان بیا بشین پیشم کارت دارم،فکر میکردم میخواد بهم خوراکی بده با ی ذوقی رفتم کنارش نشستم چشم دوختم به دستاش نگاهی بهم کرد صورتم رو بوسید و گفت: امشب وسایلت رو جمع کن بابات صبح زود میاد دنبالت با خوشحالی گفتم آخجون بابام میاد! گفت: آره میخواد بیاد دنبالت برید خونه خودتون
میخواستم برم وسایلم رو جمع کنم که مادربزرگم گفت: بابات زن گرفته.با این حرفش استرس گرفتم،یاد کتکهای زن بابای قبلیم افتادم خودم رو چسبوندم به مادربزرگم گفتم من نمیخوام برم بزارید همینجا بمونم.مادربزرگم گفت نگران نباش این زنش کم سن و ساله مثل دوتا دوست میشید.اونشب با دلداری مادربزرگم وسایلم رو جمع کردم خوابیدم.فرداش بابام اومد دنبالم با مادربزرگم رفتیم چند روزی خونمون شلوغ بود همه در حال تدارک عروسی بودن.
دختری که زن بابام شده بود ۱۵ یا ۱۶ سالش بود خیلی بچه بود البته جثه بزرگی داشت و بهش نمیخورد سنش کم باشه.اون زمان بابام ۳۵ سالش بود برعکس زن بابام سنش خیلی کمتر نشون میداد هر کس میدیدش فکر میکرد ۲۵ سالشه،خلاصه بابام بهترین عروسی رو برای سودا گرفت کلی بریز بپاش کرد.البته به غیر خانواده سودا کسی از فامیلهاشون نمیدونست که بابام یه دختر داره به منم گفته بودن تو مراسم نزدیک بابام نشم اگرم کار داشتم عمو صداش کنم.چند روز عروسی تموم شد هر کس رفت سر خونه و زندگی خودش،من موندم و سودا که حالا زن بابام شده بود.اخلاق سودا خیلی بهتر از زن بابای قبلیم بود شایدم چون بچه بود اون حس حسادت رو بهم نداشت.دست بزن نداشت اما هیچ کاری بهم نداشت.تمام کارهام رو باید خودم انجام میدادم.زمانی که بابام بود منم کنارش غذا میخوردم وقتی بابام نبود فقط برای خودش غذا درست میکرد.بعد از خوردن غذاش همه چی رو میشست و جمع میکرد.نمیدونم خدا تو من چی دیده بود که از بچگی باید سختی میکشیدم،یه آب خوش از گلوم پایین نمیرفت.پدرم اوضاع مالی خوبی داشت به سودا پول میداد که اگر چیزی لازم داشتم برام بخره اما سودا هیچ وقت چیزی برای من نمی خرید.یادمه تازه زمانی که به سن بلوغ رسیده بودم من حتی لباس زیر نداشتم خودم با لباسهام برای خودم لباس زیر درست میکردم هیچ لوازم بهداشتی برام نمی خرید و من هیچ وقت روم نمیشد به بابام بگم مثلا این ماه فلان لوازم بهداشتی رو لازم دارم......خانواده سودا آدم۶ای درست و حسابی نبودن گاهی تو حرفاشون متوجه میشدم کار خلاف میکنن از جابجایی مواد فروشش پول زیادی که از این راه بدست میارن حرف میزنن
...