عکس به به اینم کیک گلاب
zeinab
۲۴۶
۴۵۶

به به اینم کیک گلاب

۲۶ مهر ۰۰
سلام رفقا 🌺
این کیک گلاب فوق العاده خوشمزه و نرم و لطیف و با دستور
#لی_لی جون درست کردم،،،،،واقعا ازش ممنونم😘
حوصله عکس گرفتن هم ندارم همیشه ساده میگیرم😂
به مناسب سالروز جشن عروسی حضرت محمد مصطفی و حضرت خدیجه❤️ان شاءلله که همه جون هامون خوشبخت بشن....مخصوصا رفقای خودم😍
حتما امتحان کنید 👍🏻👌🏻
لایک یادت نره گل بانو😉

#رویای_من
#پارت_29

هنوز توی تصورات و فکر خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳
برگشتم سمتش و گفتم: سلام بابایی...شما کی از ماموریت برگشتی؟؟
_تازه اومدم😁
+به سلامتی،خسته نباشی..
_سلامت باشی عزیزم...از دانشگاه چه خبر؟
+هععیی میگذره ولی...
_ولی چی!
+بابا محمد کی میاد؟
یهو بابا زد زیر خنده...منم همینجوری هاج و واج نگاهش میکردم...
+بابا...بابا چیشد چرا میخندی😐؟!
سعی کرد خندشو کنترل کنه و بعد گفت: پس برای همین ناراحتی و هی به عکسش نگاه می‌کنی😂
+خب دلم براش تنگ شده...فکر نمی‌کردم با رفتنش انقدر ناراحت بشم...بعد از یه هفته متوجه شدم دوریش خیلی سخته...خیلی این آخری ها اذیتش کردم و هی بهش میگفتم تو بری هیچ اتفاقی نمی افته، تازه خوشیمون هم بیشتر میشه😟 احساس میکنم عذاب وجدان گرفتم...
بابا نشست رو صندلی و گفت: میاد ان شاءلله به زودی...همین هفته اول سربازی که بهش مرخصی نمیدن...یکم صبر کنی میاد..‌.
لب و لوچمو آویزون کردم و گفتم: اصلا چرا گذاشتی بیافته یه شهر دیگه...نمیشد همین تهران ردیفش کنی...
بابا سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت: نه عزیزم نمیشه...اون واسه رسیدن به هدفش باید سختی هارو تحمل کنه...
میخواستم برم کمک مامان کنم که دیدم بابا یک جعبه کوچولو گرفت جلوم...
با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم: این چیه بابا؟
_بازش کن متوجه میشی...
جعبه رو از دست بابا گرفتم و بازش کردم...ای جونم چه انگشتر عقیق خوشگلی😍
با ذوق و شوق دستم کردم و بابا رو بغل کردم؛ ازش تشکر کردم و رفتم تا کمک مامان سفره بندازم که دیدم امیرعلی هم اومده😳...ای بابا چرا امروز همه اینجوری میکنن...
+سلام داداش، خسته نباشی
_علیک سلام زینب خانم، شما هم خسته نباشی
داشتم وسایل سفره رو می چیندم که مامان گفت: زینب مامان...خاله سمیه زنگ زده میگه بعد از ظهر بری خونشون کمک نازنین...مثل اینکه امتحان داره...
یکم فکر کردم و گفتم: باشه میرم...

بعد از خوردن ناهار و کمک کردن به مامان رفتم سراغ درس خودم...درس جدید رو دوره کردم...حدودای ساعت سه آماده شدم که برم خونه خاله سمیه...وسایلم رو چک کردم و چادرم رو سرم کردم...میخواستم کفش هامو بپوشم که دیدم امیرعلی گفت تنها نرو خودم میرسونمت...فاصله خونه خاله سمیه تا خونه ما همش دو تا کوچه و یک خیابون بود...برای همین پیاده رفتیم...
بعد از رسیدن به مقصد از امیرعلی خداحافظی کردم و رفتم تو...
+سلام خاله جان خوبین؟
خاله به سمتم اومد و گفت: سلام عزیز دلم...قربونت بشم تو خوبی؟
+الحمدلله
_خاله جان کمیل خونه نیست...میخوای چادرت رو در بیاری راحت باشی...نازنین هم الان میاد.
لبخندی زدم و گفتم: باشه ممنون...دستتون درد نکنه.
خلاصه بعد از اومدن نازنین باهاش سوالاتش رو کار کردم...خاله هم که ازمون پذیرایی میکرد
ساعت نزدیک های پنج بود و هوا داشت تاریک میشد...از خاله و نازنین خداحافظی کردم و به سمت خونه راهی شدم...کوچه ها تقریبا خلوت بود... وسط های کوچه احساس میکردم کسی پشت سرم داره دنبالم می‌کنه...اولش فکر کردم شاید امیرعلی باشه که میخواد اذیتم کنه...برگشتم به سمت عقب که ببینم کی داره پشت سرم میاد...از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم...
@Roiayeman
__________________
#رویای_من
#پارت_30

از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم...دو تا مرد که صورتشون هم پوشونده بودن به سمتم میومدن...دیگه نمیتونستم برم عقب تر...یکی شون چاقوی تیزی رو کنار رگ گردنم گذاشت و فشارش میداد...حس میکردم گلوم زخم شده باشه...هنوز هویتشون برام مجهول بود...میخواستم با یک حرکت در برم که شروع کرد به صحبت کردن...
_به اون داداشت بگو...اگر بخواد پاشو از گلیمش درازتر کنه...جون تک تک عزیزاش رو میگیرم و جنازه اش رو براش میفرستم...فهمیدی😠!!!
تا اومدم جوابش رو بدم صدای آشنایی به گوشم خورد...در حالی که به سمت ما میدویید، با صدای بلند گفت: مرتیکه عوضی چه غلطی داری میکنی؟؟
اون ها هم از ترسشون سریع فرار کردن...کمیل و دوستش به سمتم اومدن...بعد از دیدن من متعجب شده بود...دوستش هم رفت دنبال اون دو نفر...حالا کمیل شده بود فرشته نجاتم..
_زینب خانم شما اینجا چیکار میکنی؟اینا کی بودن؟چیکارت داشتن؟ آسیبی که بهتون وارد نکردن...
+داشتم از خونتون برمی‌گشتم که دیدم جلومو گرفتن...
_حالتون‌ خوبه!!مشکلی پیش نیومده که...
+الحمدلله خوبم...دستتون درد نکنه...خدا شما رو رسوند😔
به سمت ماشینش رفت و بطری آبی از تو ماشین برداشت...
_بفرمایید...یکم آب بخورید...رنگ و روتون پریده.
بطری رو از دستش گرفتم و تشکری ازش کردم...یکم از آب خوردم...حالم بهتر شده بود...اما اگر با این قیافه میرفتم خونه همه متوجه میشدن چه اتفاقی افتاده...یکم از آب به سر و صورتم زدم.
دوست کمیل که از دویدن زیاد نفس نفس میزد گفت: رفتم دنبالشون...اما به سر کوچه که رسیدن...سوار یه ماشین شدن و در رفتن...
کمیل تشکری از دوستش کرد...نگاهی به ساعت کردم...ساعت نزدیکای شش بود...
+آقا کمیل من باید برم...دیرم شده...الان مامانم نگران میشه...
_خودم میرسونمتون...تنها نرید
چاره ای جز قبول کردن نداشتم...سرمو انداختم پایین و راه خونه رو در پیش گرفتم...کمیل هم پشت سرم میومد...
وقتی رسیدیم در خونه، رو به کمیل گفتم: آقا کمیل...دستتون درد نکنه...ولی یه خواهشی ازتون دارم..
کمیل سرش رو انداخت پایین و گفت: خواهش میکنم...بله بفرمایید
+این موضوع بین خودمون بمونه...نمیخوام کسی متوجه بشه امشب چه اتفاقی افتاده.
با تعجب گفت: اونا قصد اذیت کردن شما رو داشتن...بعد میگید کسی متوجه نشه!!!یعنی میخواید به خانواده تون اطلاعی ندید😳
+نه...نمیخوام کسی بفهمه...لطفا...حتما ضرورتی هست که میگم...
_هر جور خودتون صلاح میدونید...
+بازم ممنون..
و بعد هم خداحافظی کردم و با کلید در رو باز کردم و رفتم داخل...
یکبار دیگه حرف اون طرف رو با خودم تکرار کردم...منظورش از داداش کدومشون بود...امیرعلی...امیررضا یا امیرمحمد
امیرمحمد که کاره ای نیست...امیررضا هم کاری با این جور آدما نداره...اره درسته امیرعلی...با توجه به شغلش میشد فهمید که منظورشون امیرعلی بوده...
@Roiayeman
...
نظرات