"امشب آسمان دلم بارانیست
کنج این شهر پر محبت
گوشه اییکه من بودم ویرانیست
بدرود آخرین اشک گفتم
اشک آزادم نکرد
زهر در دلم جوشید
سایه ایی یادم نکرد
در لب برکهُ سیاه زنده گی
حتی صیاد یادم نکرد
پا برهنه پا نهادم در درون آب سرد
زاغ سیاه ایی دید مرا ولی فریادم نکرد
از اشکم به دریا غرق شدم
ام عروس دریا حتی یادم نکرد
...