عکس رنگینک توپی..
سَـــــلویٰ
۸۷
۳.۲k

رنگینک توپی..

۴ آذر ۰۰
آیت الله شیخ محمدتقی بهلول تعریف کرده اند:ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» می‌رفتیم.
وقت نماز شد.
مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت:
کاروان را نگه‌دار *می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.*

کاروان دار گفت:
بی‌بی❗دوساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم.
آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم.

مادرم گفت : نه❗
*می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.*

کاروان‌دار گفت:
نه مادر . الان نگه نمی‌دارم.

مادرم گفت:نگه‌دار.
او گفت:
*اگر پیاده شوید ، شما را می‌گذارم و می‌روم.*
مادرم گفت : بگذار و برو.

👈من و مادرم پیاده شدیم .کاروان حرکت کرد . وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد❓

من هستم ومادرم ؛ دیگر کاروانی نیست ؛ شب دارد فرا می‌رسد وممکن است حیوانات حمله کنند؛

ولی مادرم با خیال راحت با کوزه‌ی آبی که داشت ، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد ؛ *رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند؛*

لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد؛

در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم.
دیدم یک دُرشکه خیلی مجلّل پشت سرمان می‌آید.

کنار جاده ایستاد و گفت: *بی‌بی کجا می‌روی❓*

🍁مادرم گفت : *گناباد.*
او گفت:
ما هم به گناباد می‌رویم.بیا سوار شو.

یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر.
*🌼مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده.*
به سورچی گفت:

*من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم.*

سورچی گفت:
خانم❗ فرماندار گناباد است.
بیا بالا ؛ ماندن شما اینجا خطر دارد؛ کسی نیست شما را ببرد.

مادرم گفت:
*من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم❗*
در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم.
خدا برایمان درشکه فرستاده است؛ ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت؛

آقای *فرماندار رفت کنار سورچی نشست.*

گفت: مادر بیا بالا ؛ اینجا دیگر کسی ننشسته است . مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم ورفتیم.

دربین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.

👌 اگر انسان بنده‌ ی خدا شد ، بيمه مى‌شود و خداوند امور اورا كفايت و كفالت مى‌كند.

«أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶
...