سالها قبل در شهری کار میکردم که از شهر زادگاهم فاصله داشت و هیچ قوم و خویشی در آن نداشتم .
تقریبا بیشتر همکارانم وضعیت من را داشتند .
برای اینکه در روزهای کوتاه پاییز و زمستان که هیچ وسیله سرگرمی نداشتیم حوصله امان سر نرود و تمدد اعصابی بکنیم .قرار گذاشتیم هفته ای یکبار به صرف عصرانه در منزل یک نفر دور همجمع شویم .این برنامه عصرانه یک قانون داشت و آن این بود که یک عصرانه بسیار ساده با یک نوع میوه و چای .
و هر کسی از این قانون پیروی نمی کرد جریمه میشد .جریمه اش این بود که دو نوبت پشت سرهم از حضور در مهمانی محروم میشد .
دور همی ها عالی بود .میگفتیم و می خندیدیم.
آنقدر بهمان خوش می گذشت
که گذشت زمان را احساس نمی کردیم.
تا اینکه روزی رسید که قانون شکسته شد
در خانه یکی از همکاران
کنار سینی چای یک ظرف بزرگ شیرینی تر خود نمایی کرد .البته میزبان گفت که دیشب مهمان داشته و آنها برایش آورده اند .و خودش تهیه نکرده است .اماطعم شیرینی تر بدجوری زیر دندانمان رفت خصوصا اینکه در ظرف زیبا و مخصوصی چیده شده بود .
دور همی بعدی که شد شیرینی بیشتری در یک ظرف زیباتر همراه یک ظرف آجیل در خانه همکار دیگر سرو شد .
قانونی را که خودمان وضع کرده بودیم را شکستیم .
کم کم تعداد خوراکیها در ظرفهای شکیل بیشتر و بیشتر شد .
بعد عصرانه جای خود را به ناهار داد و ناهارهای ساده به تدریج با انواع سالاد و دسر و چندین نوع خورشت و کباب مزین شد .
هر چقدر غذاها متنوع تر شد .رفت و آمدها سخت تر شد هرکس میخواست روی دست نفر قبلی بلند شود و دست پخت و سلیقه اش را به رخ همه بکشد .
و این آغاز شروع چشم و همچشمی ها شد
دیگر به غذا بسنده نکردیم
و رفتیم سراغ وسایل خانه
اما بعد از مدتی
تغییر دکوراسیون هم راضیمان نکرد و
شروع کردیم به بزرگتر کردن خانه ها
خانه هایی بزرگ با وسایل لوکس
دور همی های هفتگی جای خودش را به دیدارهای چند ماهه یکبار داده بود .
آنقدر سرگرم بزک کردن خانه هایمان شدیم
که گذر عمر را متوجه نشدیم .
زمانی به خودمان آمدیم
که کمی دیر شده بود
........
این را زمانی فهمیدیم که
خانه هایمان بزرگ و شیک بود اما خالی از مهمان
دیگر روابطمان در حد تماسهای تلفنی و حضور در تلگرام و واتساپ شد .
.........
اما برای از بین بردن این فاصله ها باید فکری میکردیم
یک نفر یک جا میبایست کاری میکرد
بعد با خودمگفتم
چرا آن یک نفر من نباشم.
پس دست به کار شدم .
یک روز همه را به یک رستوران دعوت کردم
اما یکی کار داشت
آن یکی وقت دکتر داشت
دیگری با دونفر قهر بود نمی خواست با آنها روبرو شود
و خلاصه هر کس برای نیامدن بهانه ای تراشید
خیلی دلخور شدم .
ولی نباید نا امید میشدم
چند هفته ای که گذشت
به یکی از همکاران زنگ زدم و گفتم بیمار شده ام و در فلان بیمارستان بستری هستم
ساعتی نگذشت که سیل تماسها و پیامها روانه شد .
منم با حال زار گفتم دلم میخواهد همه شما را با هم ببینم
گفتم شاید فرصت دیگری نباشد
بعد هم زدم زیر گریه
بعد ساعتی را تعیین کردم تا همگی در زمان مقرر آنجا باشند .
درست روبروی بیمارستانی که نام برده بودم یک پارک بزرگ بود .
نقشه ام کار خودش را کرد و حسابی کلکم گرفت .
روز موعود که رسید
یک آش رشته جانانه درست کردم
یک فلاسک بزرگ چای .و یک زیر انداز
این همه چیزی بود که همراه خودم برده بودم .
همه سر ساعت آمدند برای عیادت از بیمار ی
که من باشم .
اما من همه را سوپرایز کردم ......
.......صورتهای مهربان همکارانم که بعضی از خوشحالی گریه می کردند دیدنی بود .
حالا عیادت از یک بیمار در محیط بیمارستان تبدیل شده بود به یک دور همی صمیمانه در یک پارک با صفا.
.........
حال و هوای همان سالهای قبل به همه ما دست داده بود .
مثل آن زمان از هر دری گفتیم و شنیدیم وخندیدیم .
.........الان مدتهاست که این برنامه دور همی را داریم هر هفته همان پارک همان ساعت .
(خانه ها و وسایل قیمتی اش را هم گذاشتیم به حال خودشان باشند و اصلا اجازه نمی دهیم وارد دور همی هایمان شوند 😜 )
البته چند وقت یکبار چند نفری به جمع مان اضافه میشوند.
آنقدر لحظات خوبی را در کنار هم داریم که هرگز راضی به از دست دادنش نیستیم.
زندگی و لحظه لحظه اش را غنیمت میدانیم .و از کنار هم بودن ها لذت میبریم .
...