هنری از دوست هنرمندم🤗😅🌺
#استعفاء_پارت80مانعش نشدم. وارد خونه که شدیم، کاملا یادم رفت که مامان با دیدن صورت زخمی ام، ممکنه چه عکس العملی نشون بده. اما دیگر برای این فکر ها دیر شده بود. زودتر از من چشمش به علیرضا افتاد و باهم روبوسی کردند. با دیدن من لبخندی زد و گفت : «چرا نگفتی علیرضا میاد شام د... ببینم صورتت چیشده؟!» دست و پایم رو گم کردم. علیرضا نجاتم داد : « یه عده دزد و شیّاد، میخواستن کیفشو بزنن. دیگه خداروشکر زود رسیدم. نجاتش دادم» چشم غره ای به رویش رفتم که سریع قیافه ی سوپرمن به خودش گرفت و مامان هم شروع کرد به خداروشکر کردن و حرص زدن و بیشتر از همه، تعریف کردن از علیرضا. با اخم گفتم: « انقدر از دامادت تعریف نکن مامان، لوس میشه من نازش رو نمیکشم. شما که اونجا نبودی ببینی. گیر کرده بود من اومدم با قفل فر...» عليرضا سریع دستم رو گرفت تا ادامه ی حرفم رو نزنم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و سکوت کردم. مامان هم بدون اینکه چیزی متوجه بشه، به سمت آشپزخونه رفت و گفت: « اصلا هردوتاتون قهرمانید مامان جان. تا لباساتونو عوض کنید من چای دم کنم .»...
اون شب علیرضا برای شام خونهی ما بود. اصلا نفهمیدم چی شد، چطور شد و حتی برای چی بخشیدمش!! شاید در ظاهر، هنوز مثل سابق باهاش گرم نگرفته بودم و اونقدر شاد و شنگول نبودم ولی وقتی به دلم رجوع می کردم انگار اصلا کدورتی نبوده و دلم، زودتر از من، اتفاقات اخیر رو از یاد برده.
من، صداقتِ علیرضا رو دوست داشتم و اینکه سعی داشت جبران کنه، برایم از هرچیزی با ارزش تر بود. شاید هر کسی این موضوع رو درک نمیکرد و شاید هر دختر دیگری جای من بود، طور دیگه ای رفتار میکرد اما، عشقِ علیرضا کاری کرد که خیلی زود، اون همه حرف که در این مدت زده بود از یادم بره...
بعد از شام، علیرضا قصدِ رفتن کرد. با اینکه دلم میخواست دائما کنارم باشه ولی چیزی به روی خودم نیاوردم و تا جلوی در بدرقهاش کردم... چند روزی گذشت. خبرِ نامزدیِ پسر خالهام، سامان توی فامیل پیچیده بود و شنیدن این خبرِ خوش بعد از مدتها، خیلی برام خوشحال کننده بود.اولِ صبح با خاله تماس گرفتم و تبریک گفتم. خواهرم و شوهرش هم دوروزی میشد که اومده بودند . مامان، خواهرم و شوهرش رفته بودند خرید و من هم خونه موندم. در این چند روز، علیرضا تصمیم مهمی گرفته بود. اینکه همهی این قضایا رو پیگیر بشه تا از همهی کسایی که در اون قضیه مقصر بودند، شکایت کنه. خیلی ذهنش درگیر بود و کمتر با من در ارتباط بود. درک میکردم که اینهمه آشفته باشه اما نمیخواستم این قضیه توی خانوادشون بپیچه و دنباله دار بشه. عموی علیرضا آدم خیلی خوب و آبرو داری بود. به همین خاطر، نخواستم بیشتر از این تنهاش بذارم که یک وقت عجولانه تصمیم بگیره. بعد از صبحونهی نصفه و نیمه ای که خوردم، حاضر شدم تا برم شرکت. خیلی آراسته و شیک لباس پوشیدم . بالاخره هرچی که باشه، بعد از مدتها داشتم به اونجا میرفتم. از آژانس پیاده شدم. در عرض چند ثانیه، تک تک خاطرات اون روزی که علیرضا برای اولین بار به من ابراز علاقه کرد از جلوی چشمانم رد شد. وارد سالن که شدم، آقای معتمد جلویم سبز شد. با دیدنش، لبخند روی لبهایم پررنگ تر شد. وقتی چشمش به من افتاد، اولش کمی چشمانش رو ریز کرد و اخمی به پیشانی انداخت اما خیلی زود لبخند بزرگی زد و نزدیکم آمد. : «باورم نمیشه دارم درست میبینم؟؟ خانم حمیدی؟ بابا پارسال دوست، امسال آشنا؟ این علیرضای مارو برداشتید برا خودتون و دیگه اینطرفا هم آفتابی نشدیدها...» لبخندی زدم و خواستم جوابش رو بدم که صدای فریاد علیرضا، دلم رو از جا کند. آقای معتمد هم همزمان با من وحشت زده نگاهم کرد و هردو به سرعت سمت اتاق علیرضا رفتیم. در نیمه باز بود. من اول وارد شدم و آقای معتمد پشت سرم. چند برگه و عکس، روی زمین پخش شده بودند و یک خانم هم پشت به من، رو بروی میز علیرضا ایستاده بود. علیرضا سرش رو بین دو دستش گرفته بود. هیچکدوم متوجه حضور من و آقا حامد در اتاق نشدند. آن زن، مشت گره کردهاش رو روی میز علیرضا کوبید و با صدایی بلند گفت: « لیاقتت همون دخترهی بی سر و پاست عوضی. انقد توی همین شرکت بمون و الکی تلاش کن تا بپوسی و بمیری بدبختِ گدا.» صدای اون زن آشنا بود، خیلی هم آشنا... آقای معتمد خیلی عصبی و بلند، برای اینکه اونها رو متوجهی حضور ما کنه گفت: « ببند اون دهنتو خانم. از کِی تا حالا از شما درباره ی علیرضا و خانمش نظرسنجی کردن که دهنت رو بیخود و بیجهت باز میکنی؟؟» علیرضا با دیدن ما از جایش بلند شد و متعجب و نگران، نگاهم کرد. اما نگاه من، فقط و فقط روی سهیلا خیره بود. درسته!! دقیقا خودش بود. همونقدر وقیح و مغرور. با دیدنم، لبخند کجی زد. به قدری رژ قرمز روی لب هایش خود نمایی میکرد که انگار، ساعت ها برای آرایشش وقت گذاشته. قدم های محکمی برداشتم و سعی کردم خودم رو قویتر از همیشه نشان بدهم. در چند قدمی اش ایستادم. با وجود اینکه پاشنه ی کفشهایش ده سانتی بنظر میرسید اما قدِ او همچنان از قدّ معمولِ من، کمی کوتاهتر بود. سرد و جدی نگاهش کردم و گفتم : « بهتون یاد ندادن بی دعوت جایی نرید؟» یک تای ابرویَش را بالا داد و گفت : « من لزومی نمیبینم برای دیدن پسرعموم بخوام از جنابعالی اجازه بگیرم!! فکر کردی چیکارهشی؟؟ » علیرضا و آقا حامد مات و مبهوت به ما خیره شده بودند. بدون مکث، جوابش رو دادم : « یعنی واقعا تا این لحظه با این همه تلاشی که برای جدا کردنِ ما از هم انجام دادید و موفق نشدید، باز هم نفهمیدین من چیکارهی علیرضام؟ پس بذارید روشنتون کنم. من همون دختری هستم که تو، چندسالِ پیش، تمام زورِت رو زدی تا جای من باشی اما خب، با زور و اجبار نمیشه قلبِ آدما رو بدست آورد . خصوصا اگه تا این حد، دمِ دستی باشی.» نمیدونم چیشد که اونجوری حرف زدم اما، خسته شدم از بس به من تهمت زد و بلا سرم آورد ولي من همچنان باهاش محترمانه برخورد کردم. از حد عصبانیت، صورتش به سرخی میزد و گره به ابروهایش انداخته بود. اونجا بود که علیرضا جلو اومد دست من رو گرفت که آروم بشم و بدون اینکه سهیلا رو نگاه کنه گفت : « جمع کن برو اگه نمیخوای پات به دادگاه باز بشه، دیگه هیچوقت آفتابی نشو توی زندگی من. عمو قلبش مریضه و من نمیخوام با خبر دار شدن از کارهای دخترش اتفاقی براش بیفته.» سهیلا با عصبانیت و بغض و کینه ی شدید نگاهمون کرد و به سرعت رفت و خارج شد. آقا حامدخواست دنبالش بره که علیرضا مانع شد و گفت : « اون دیگه هیچوقت سمت ما نمیاد.» آقا حامد گفت: « علیرضا انقد مطمئنی؟ اگه بخوام به نگهبانی بگم جلوش رو بگیره هنوز دیر نشده ها.» علیرضا درحالی که دستم رو گرفته بود و اشاره میکرد روی صندلی بشینم گفت: « نه خیالت راحت حامد . مطمئنم دلش نمیخواد پدرش بی آبرو بشه.» آب دهانم رو غورت دادم و لیوان آبی که علیرضا به سمتم گرفته بود رو تا ته سرکشیـدم. برگه و عکس هایی که روی زمین ریخته بود رو برداشتم و با دیدنشون حسابی جا خوردم. با نگرانی به علیرضا خیره شدم و منتظر شدم تا اتفاقات امروز رو کامل تعریف کنه...
پارت بعد♥️بزودی
فداتون🌼قربون نگاتون😍
...