🔘 داستان کوتاه
❄️ ابراهیم ادهم را گفتند: خدای را بر ما تعریف کن! گفت: در ایام کودکی معلمی داشتم که از او میترسیدم. روزی به او چند سیب هدیه دادم و ایشان گرفت و با من خوب شد.
❄️ در لشکر پادشاه سرباز شدم، فرماندهی داشتم که از هیچ کس چیزی نمیگرفت. هر چه به او هدیه دادم نپذیرفت. روزی جان او را در جنگ نجات دادم، و بهایش پرداخت کردم و خریدم و با من دوست شد.
❄️ به دربار راه یافتم، هرکاری کردم که پادشاه را هدیهای دهم موفق نشدم. روزی دختر او بیمار شد، درمانش کردم و بهای دوستی او پرداختم و پادشاه شدم و برای خود بهایی نگذاشتم که کسی بتواند مرا با هدیهای و خدمتی بخرد. جایی رسیدم که بالاتر از من یک کس بود آن هم خدا، هر چه فکر کردم به چه قیمتی دوستی او را بخرم دیدم بینیاز است و نمیتوانم، پس عاجز ماندم.
❄️ شبی برای خوشگذرانی با زنان دربار، قصد رفتن به کاخ دیگر خود کردم که زنان منتظر من بودند. اسب خود زین کردم. در کوچهای تنگ، صدای ناله زنی با کودکان شنیدم. نزدیک شدم از فرط گرسنگی میلرزیدند. به کاخ رفتم و طعام گرمی همراه خود برای آنان آوردم بدون آنکه کسی خبر داشته باشد، گفتم: مرا عفو کنید از شما غافل بودم. صبح برای شما سرپناهی فراهم خواهم کرد.
❄️ زن گریست و اطفال دامن مرا به نشان تشکر گرفتند. زن دعا کرد و گفت: خدایا! خودت این پادشاه را عوض بده. از دعای زن گریستم و لذت رفتن به مقصد یادم رفت و ساعتی بعد به دربار بازگشتم.
❄️ ندایی درونم پاسخ مرا داد و گفت: کسی که همه چیز از اوست، همه چیز را هم بدهی باز بهای او نمیشود چون آنچه که تو به او دادهای (همه چیز) دوباره آن را خود با اشارهای خلق کند. بدان مرا بهایی نیست که کسی توان خریدن مرا داشته باشد ولی من بهای تو را امشب دادم و تو را از نفس تو خریدم. این بهای سنگین را کسی جز من توان دادناش نبود و کسی را که من بهای او را به نفسش بپردازم و بخرم او را برای همیشه برای خودم میخرم.
❄️ای بندۀ من! دیدی هر اندازه انسانها بزرگتر شوند بهای خریدن شان سنگینتر میشود. تو را امشب به خاطر هدیهای خالصانه و کوچک که به من دادی خریدم، پس تو را از تاج و تخت پادشاهی آزادت نمودم تا در هر دو دنیا برای من باشی و به کسی که با من و برای من باشد، کنج خرابه با تخت پادشاهی برای او یکی است.
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
...