سلام به روی ماه همه تون که عزیزان دلم هستین😍😍😍
الهی که دلتون شاد و تنتون سلامت باشه.
یه مدت بود حال دلم خوب نبود ولی الان خدا رو شکر خوبم...
چند ساله به این نتیجه رسیدم که عوض تغییر دادن دنیا، دنیای کوچیک خودمو بسازم تا شاید بشه دنیای بیرون هم ساخته بشه...
دنیای درونم رو با دور انداختن یه سری چیزها
(افکار پوسیده، باورهای غلط، توقعات بیجا)
تمیز و خلوت کردم.نقاشی و کتاب و موسیقی و... یه سری آموزشها رو وارد دنیام کردم.
شاد بودن و حس و حال خوبم رو به دیگران وابسته نکردم.
و سعی کردم انرژی و شادی رو از درون خودم پیدا کنم نه از تایید و نظر دیگران.
سعی کردم از هیچ کسی هیچ توقعی نداشته باشم و نمیدونین عمل کردن به این اصل چقدر حس آرامش به ذهن میده.
وقتی آدم دنیای درون خودش رو میسازه قوی تر میشه.
من به جرئت میتونم بگم کسی از بیرون دنیام نمیتونه حال من رو خراب کنه.
فقط کسانی میتونند من رو ناراحت کنند که خیلی به من نزدیک هستن و توی دنیای درونم جایگاه ویژه دارن. پدر مادر همسر فرزند...اینا کسانی اند که ممکنه باعث بشن من ناراحت بشم چون برام خیلی مهم هستن.
احتمالش خیلی کمه که از طرف این عزیزان ناراحت بشم
ولی اگر هم ناراحت بشم کسی هستم که مسئله رو باید حل کنم. همیشه سعی میکنم ذهنم رو تمیز و بدون غبار و کثیفی نگه دارم. نمیذارم با یه ناراحتی تصویر عزیزانم توی ذهنم غبارآلود بشه. میرم و حرف میزنم و با صحبت کردن مسئله رو حل میکنم و دوباره ذهنیتم شفاف و قشنگ میشه.
بزرگترین کسی که میتونه من رو ناراحت و غمگین کنه خودم هستم...
کسی که دنیای درونم رو ساخته.
راستش حالم بد بود چون مدتها بود به بخشهایی از دنیای درونم سر نزده بودم و مثل یه باغچه ای که درختهاش آفت میزنن یا گلهاش پژمرده میشن و خشک میشن دنیای درونم داشت رو به نابودی میرفت...
یکی از بزرگترین آفتها همین گوشی هست که الان دستمه و دارم باهاش مینویسم.(جز اندک کارهای مفید)
همین آفت باعث رخوت و تنبلی من شد.
کلی کتاب نخونده یا نیمه تموم روی دستم موند...
کلی کارهای انجام نداده...
گلدوزیهایی که توی همین گوشیم ذخیره کردم برای روزی که بشینم و بدوزمشون و لذت ببرم...
نقاشیهایی که باید میکشیدم و نکشیدم...
نماز صبحهایی که قضا میشد...
مواد غذایی که اسراف میشد و دور ریخته میشد...
اوضاع احوال نامرتب خونه...
باردار که شدم این روند تشدید شد.
تا این که ماه محبوبم ماه رمضان اومد...
گفتم توی این ماه روحم تصفیه میشه اوضاعم روبراه میشه و منتظر یه نیروی خارجی قوی بودم که بیاد و همه چیز رو سر جای خودش برگردونه...
اما غافل از اینکه خودم کسی هستم که باید اوضاع رو روبراه کنم.
شبهای قدر حالم خیلی خراب بود دیدم اتفاقی برای درونم نیفتاده...
یهو ناامید شدم
یهو عاصی شدم
یهو همه باورهام به هم ریخت
چیزهایی که قبلا پذیرفته بودم و مسائلی که قبل از این برام حل شده بودند جلو چشمم جون گرفتن و من متعجب بودم که اینا از کجا پیدا شدن؟ من که اینها رو حل کرده بودم...
توی اون حال بد داشتم به این باور غلط میرسیدم که من مشکلات گذشته رو اشتباه حل کردم من ساده از کنارشون گذشتم من حماقت کردم که فلان مسئله رو پذیرفتم. یهو زاویه نگاهم از حالت خوب و خوشبینانه به حالت بدبینی و سیاهی در اومد...
باورم شده بود که نگاه کردن با این عینک تیره بدبینی درسته و اون خوشبینیهای قبلی همه ش ابلهانه بوده...
ته وجودم میدونستم این نگاه اشتباهه و داره منو به قهقرا میبره پس سعی کردم به داد خودم برسم...
و سخت بود...
رفتم زیارت درونم خشک خشک بود و حرفی برای گفتن نبود...
دنیامو خودم نابود کرده بودم همه چیز خشک شده بود...
ولی سعی داشتم خودمو از اون حال نجات بدم...
با قدمهای کوچیک و لرزون...
اومدم پیش شماها و حال دلم رو نشونتون دادم و دعاهای پر مهرتون کم کم راه رو برام روشن کرد...
دست خودمو گرفتم و چیزهایی که ازشون مدتها غافل بودم رو دوباره به خودم نشون دادم...
گوشیم رو خاموش کردم و رفتم آشپزخونه... زل زدم به کابینتها و ظرف شکر و چای و ادویه ها...گفتم خب که چی؟
الان گوشی نیست حالم خوبه دیگه؟ دیدم حداقلش اینه که دارم فکر میکنم. دارم از خودم سوال میپرسم...
دیدم دارم واقعا تماشا میکنم...من خیلی وقت بود چیزی رو تماشا نکرده بودم فقط از نظر گذرونده بودم...
رفتم به تماشای دنیا... یه روز عصر دست خودمو گرفتم بردم کتابفروشی...دیدم مدتهاست تشنه اینم که کتاب ورق بزنم و نزده بودم...فقط کتابها کنار پاتختیم خاک میخوردن...
بارون زد و تگرگ اومد و صدای آسمون رو شنیدم.
بوی نم خاک و عطر توت و اردیبهشت رو فرو دادم و جون گرفتم...
دلم رو بردم پیش مشاور و باهام حرف زد و یه خرده بهم حق داد و با همون یه ذره کمک یه گوشه از وجودمو قوت داد...
یه شب هم نشستم حسابی گریه کردم و با خدا حرف زدم و حتی گله کردم که من توی این وضعیت و توی این ماه مبارک از تو انتظار دیگه ای داشتم...من مهمونت هستم نمیخوای بیایی پیش مهمونت بشینی ببینی چرا غم داره؟ چرا یه گوشه نشسته و چیزی از این خوان نعمت برنمیداره؟
خدا همیشه بهترین طبیب هست و من غافل ترین بنده...
مثل همیشه دلم رو سبک کرد و تو دلم نور پاشید...
بیشتر جون گرفتم و کم کم کلمات رو پیدا کردم و حرف زدم...
یه روز هم با لیلی این خونه(leili.a) حرف زدم و یهو همه چیز برام شفاف تر و قشنگ تر شد.
لیلی دستم رو گرفت و من رو از یه جایی به خودم نشون داد که باور کردم هنوز هم دنیای درونم اونقدر خراب و ویران نشده که نشه ساختش.
لیلی به من نشون داد که چطور باید به خودم نگاه کنم...
من رو به تماشای خودم برد و نمیدونم از کجا تونست من رو به این باور برسونه که هنوز هم چیزهایی درونم هستند که زنده اند و از بین نرفته اند.
نشون داد اگه از بندگیم ناراضی هستم
اگه از مادر بودنم ناراضی ام
به خاطر اینه که دارم دنبال چیز دیگه ای میگردم
دنبال شکل دیگه ای از خودم که قبلا میشناختم و الان نیست میگردم...به شرایطم نگاه نمیکنم و مدام توقعات بالا دارم. به من نشون داد که الان شرایط عبادت کردنمون مثل چند سال قبل نیست الان مسئولیت خونه و همسر و بچه هامون رو داریم و شکل عبادت کردنمون فرق کرده.
چیزی که من حسابی به خاطرش خودمو سرزنش میکردم.
مدام خودم رو با سالهای دور مقایسه میکردم و حس سرخوردگی و ناکامی داشتم.
الان به این باور رسیدم که نوع عبادتمون فرق کرده.
همین که در خدمت خانواده مون هستیم و نیازهاشون رو برطرف میکنیم خودش یه نوع عبادته... منکر این نمیشم که چقدر اون حس و حال و شرایط معنوی حال آدم رو دگرگون میکنه اما به این باور رسیدم که اگه شرایطش رو نداشتم خودم رو سرزنش نکنم و حس نکنم چقدر گنهکار و نالایق بودم...
مثل همیشه لطف خدا و بنده های نازنینش که شماها هستین و قدمهای لرزان و کوچیکم باعث شد از اون حال بد در بیام و حال دلم خوب خوب بشه.🥰
شما مثل من بنده غافلی نباشین و بدونین بهترین طبیب و بهترین رفیق همیشه بدون منت بدون نیاز به وقت قبلی بدون هزینه کنارتونه تو وجودتونه...فقط صداش کنین و نشونه هاش رو دنبال کنین.
نمیدونم چقدر حوصله تون کشید که حرفهام رو بخونین اما اینها رو مینویسم که یادم بمونه از زندگی که خدا بهم بخشیده از وجودی که بهم داده بهتر مراقبت کنم و نگذارم آفتها وجودم رو اینطوری ویران کنند...
از تک تک شما مهربونها سپاسگزارم و روی ماه شما خواهرهای نازنینم رو میبوسم که همیشه انقدر دلسوزانه و صمیمانه توی دنیای من هستین و تنهام نمیذارین😍🥰😘
...