روزى بود روزگاري بود وپادشاهى بود. يک روز پادشاه دستور داد جار کشيدند که هرکس سه تا دروغ حسابى بگويد، من دخترم را به او مىدهم. همهٔ دروغگويان شهر آمدند و دروغى گفتند، اما به جائى نرسيدند و در عوض سرشان را از دست دادند.تا اينکه خبر به کچل رسيد که پادشاه اعلام کرده دخترم را به سه تا دروغ حسابى مىدهم. کچل گفت: اينکه کارى ندارد.کچل آمد و به پادشاه سلام کرد و گفت: آمدهام دروغ بگويم.پادشاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: قبلهٔ عالم، ما هر سال به ييلاق مىرفتيم و پائيز برمىگشتيم. يکسال مرغى داشتيم. ما رفتيم و شش ماهى در کوه مانديم. هوا که سرد شد، برگشتيم آمديم خانه. اما هرچه زور زديم، ديدم در خانه باز نمىشود. از همسايه نردبان را گذاشتيم و از بالاى چينه نگاه کرديم. ديدم مرغ آنقدر تخم گذاشته که تمام اتاقها و حياط و باغ پر شده. دوباره از همسايه وسايل گرفتيم با پارو، تخمها را ريختيم بيرون از خانه. رفتيم گاو آورديم و با گاوآهن تخممرغها را خرمن کرديم و باد داديم. خروسها را باد يک طرف برد، مرغها را يک طرف.اطرافيان شاه سرشان پائين بود که شاه گفت: &
#039;دروغ است. مرغ که اين همه تخم نمىگذارد.&
#039; همه گفتند: &
#039;دروغ است. بله، دروغ است.&
#039; اين گذشت و فردا کچل دوباره آمد و تعريف کرد:&
#039;قبلهٔ عالم! يکسال زمستان سختى بود. ما هم يک زندگى کوچکى داشتيم. پشت خانهٔ ما خرابه بود. يک روز سگى از خرابه آمد و روى بام خانهٔ ما بچه زائيد. تولههاى سگ همين که به دنيا آمدند يخ زدند. اين گذشت تا اينکه هوا رو به گرمى گذاشت و بهار شد که يک دفعه تولهسگها يخشان باز شد و شروع کردند به پارس کردن. رفتم ببينم چه خبر است، که تولهسگها فرار کردند.&
#039;- ولله دروغ است. بالله دروغ است.اين گذشت و کچل رفت. شاه به اطرافيانش گفت: خُب، فردا نوبت دروغ سوم است. اما هرچه کچل گفت شما بگوئيد باور مىکنيم. نکند تأمل کنيد.کچل هم رفت و سه تا طبق خمير خريد. دو تا معمولي، يکى خيلى بزرگ. طورى که هفت من آرد را خمير مىکردى به راحتى جا مىگرفت. فردا صبح شد و ديدند کچل با سه تا طبق آمده. کچل عرض کرد: &
#039;قبلهٔ عالم به سلامت باد. آمدهام دروغ سوم را بگويم.&
#039;شاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: &
#039;قبلهٔ عالم. کار دنيا حساب و کتاب ندارد. چرخ و فلک مىچرخد. تو امروز شاه مملکتى و ثروت عالم را داري. يک زمانى هم ما آنقدر ثروت داشتيم که پدر شما هم به اندازه نداشت. يکسال قحطى شد. طورىکه همه مال و احشام تلف شدند و خزانهٔ شاهى ته کشيد. پدر شما، که خدا رحمتش کند، با پدر من برادر خوانده بودند. پدر شما که دستش تنگ شد، پدر من هفت برابر اين طبق بزرگ، اشرفى و هفتاد برابر اين دو تا طبق، جواهرات به پدر شما قرض داد که سال قحطى که تمام شد برگرداند. وقت مردن هم به من وصيت کرد. حالا هم پدر شما به رحمت خدا رفته، اگر آقائى کنيد و قرض پدرتان را بدهيد تا در آن دنيامديون نباشد. وگرنه ... .که اطرافيان شاه تأمل نکردند و گفتند: &
#039;ما شاهديم، راست مىگويد. عين حقيقت است.&
#039; که شاه از جا کنده شد: &
#039;احمقها تأمل کنيد حرفش را تمام کند.&
#039;کچل ادامه داد: بله قبلهٔ عالم. حالا که من فقير شدهام و شما شاه هستيد، آقائى کنيد و قرض پدرتان را بدهيد تا چرخ زندگى من هم بچرخد، مگر شرط شما همين نبود.&
#039; شاه جواب داد: &
#039;بله. شرط همين بود.&
#039; سرانجام شاه ناچار شد دخترش را با جهيزيهٔ کامل بدهد و از دست کچل راحت شود.
...