#قرار_معنوی #شهید_مرتضی_عطاییسلام ببخشید این روزا درگیر بودم و این پست جامانده ی قرار معنوی رو الان فرستادم 😓
خیلی محتاج دعای خیرتون هستم 🤲🏻
یه تشکر هم بکنم از مامان ماوا با این دستور خوب شون🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹شهید مدافع حرم مرتضی عطایی
راوی پدر شهید :
دو روز قبل از شهادت مرتضی وی طی یک عملیات موفق شد دو تن از سران داعش را اسیر کند که در برابر آن پنج هزار دلار پاداش گرفت. او بخشی از پول را به رزمندگان اهل افغانستان اهدا کرد و با مابقی آن دو گوسفند خرید و به همرزمانش سپرد اگر روز عید قربان خودش موفق نشد این کار را انجام دهند آنها گوسفندان را قربانی کنند و گوشتش را بین افراد تقسیم نمایند اما کله پاچهاش را به دو آدرسی که میدهد در روستایی مجاور محل استقرارشان ببرند.
بعد از شهادت مرتضی هم رزمانش به این وصیت عمل میکنند و به آدرس اعلامی میروند که زنی مسیحی در را باز میکند و انها میگویند این کله پاچه را شهید ابوعلی(مرتضی) برایتان فرستاده که او گفته بود چنین کسی را نمیشناسد و هنگامی که عکسش را نشان داده بودند از هوش رفته بود. وقتی به هوش میآی میگوید این مرد همیشه برای مردم روستا غذا میآورد و توزیع میکرد اما هیچ وقت اسمش را نگفت و خود را عبدالله معرفی میکرد.
📝کتاب مرتضی و مصطفی حاصل مصاحبه با مرتضی عطایی است که درباره سوریه و شهید مصطفی صدرزاده خاطرات را از زبان خودشان تعریف کرده اند ...📕
📚قسمتی از کتاب:
بسم الله
📍.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.📍
فصل اول : شما که ایرانی هستی
مرتضی عطایی هستم، متولد سال ۱۳۵۵ در مشهد، فرزند دوم یک خانواده هشت نفره؛ سه خواهر و سه برادر. شغل و حرفه ی من تاسیسات مکانیکی ساختمان است؛ کارهایی مثل لوله کشی سرد و گرم، شوفاژ، آبگرمکن، پکیج. هفت هشت سالی هست که مغازه دارم ولی حدود ۲۰ سال است که دارم کار تاسیسات میکنم.
از سال ۷۳ عضو بسیج شدم و ۱۵ سال است که عضو فعال و عضو شورای حوزه هستم. مدتی در کار آموزش بسیج کار میکردم و مدتی هم در عملیات بسیج فعالیت داشتم.
یکی از کسانی که در بسیج با او آشنا بودم، حسن قاسمی دانا بود.
او جزو مربیان آموزش بود و من هم توی مجموعه عملیات بودم و به این صورت، دورادور با هم ارتباط داشتیم.
اردیبهشت ۱۳۹۳ خبر شهادت حسن قاسمی دانا منتشر شد. من اطلاع نداشتم که ایشان به سوریه رفته است. مراسم تشییع از مهدیه مشهد تا حرم امام رضا ( علیه السلام ) بود. آن روز در حرم عاجزانه از آقا امام رضا (علیه السلام) خواستم قسمتم شود من هم به سوریه بروم.
گذشت تا سفر اربعین همان سال که به اتفاق جمعی از دوستان مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتیم. طی مسیر صحبت همین قضیه شد. از یکی از بچه ها شنیدم مسجدی هست که سمت گلشهر مشهد که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام می کنند. جرقه اولیه همان جا در ذهنم خورد.
بعد از سفر کربلا و برگشتن به مشهد، یک روز مدارکم را زیر بغل زدم و رفتم به مسجدی که در در گلشهر ثبتنام میکردند. مدارکم را خواستند، من هم شناسنامه، کارت پایان خدمت و گذرنامه را گذاشتم روی میز.
گفتند: آقا شما که ایرانی هستی!
گفتم: ایرانی هم دیگه، پس می خواستی چی باشم؟ گفتند: اشتباه آمدی، اینجا فقط بچه های افغانستانی را ثبت نام می کنند.
حسابی خورد توی پرم. هر چه التماس کردم، گفتند:نه آقا، امکان نداره.
اصلا خبر نداشتم که فقط بچه های افغانستانی را از آنجا اعزام میکنند. از طرفی چون هویتم معلوم و آنجا تابلو شده بودم، دیگر نمی توانستم بروم مدرک افغانستانی جور کنم و بیاورم. آنها کاملاً میدانستند من ایرانی هستم. اگر همان اول در جریان بودم، مدرک افغانستانی جور میکردم و میگفتم افغانستانی هستم یا اگر مدرک هم نداشتم می رفتم چند نفر را به عنوان معرف پیدا میکردم؛ ولی با این اوضاع بلیتم کاملاً سوخت و دیگر نمی توانستم کاری بکنم.
آمدم خانه، از تمام مدارک بسیجم کپی گرفتم؛ گواهی های مربی گری، گواهی های خدمت، تقدیرنامه ها، تشویق نامه ها، از همه اینها که حدود ۳۰ برگ می شد، کپی گرفتم و بردم به همان مسجد گلشهر. آنها را نشان دادم و گفتم: این رزومه کاری منه، بالاخره تو مجموعه آموزش یه کاری از دستم برمیاد. مجدداً گفتند: نه آقا، این ها فایده ای نداره. مسئول ثبت نام شخصی بود به نام افضلی که از بچههای خود افغانستان بود. او گفت: آقا همه اینها که شما میگی درست، ما قبول داریم، ولی نمیشه شما را ثبت نام کنیم. اگر بشه کاری هم کرد، می تونم با مسئولین صحبت کنم، بری تهران برای آموزش بچه های افغانستانی، فقط در این حد.
گفتم: آقا، اگر جور بشه، من می خوام برم اون طرف.
منظورم سوریه بود. گفت: نه آقا نمیشه !
خیلی این در و اون در زدم. تا یک هفته هر شب می رفتم گلشهر. با اینکه فاصله گلشهر تا خانه حدود ۲۵، ۳۰ کیلومتر بود، اما هر شب نیم ساعت قبل از اذان مغرب آنجا بودم. میخواستم هر جوری که شده یک راهی پیدا کنم.
در آن مسجد همه افغانستانی بودند. گلشهر منطقه ای در پایین شهر مشهد است که محل تجمع و سکونت افغانستانی هاست.
البته آنها در سطح شهر مشهد هم زیاد هستند ولی تقریباً مرکزیت شان در گلشهر است.
دفتر مسجد داخل حیاط مسجد بود. آنجا اتاقی داشت که کار ثبتنام در آن انجام میشد. بچه های افغانستانی میآمدند، مدارک میدادند، ثبت نام می کردند و پیگیر کارهای اعزامشان می شدند.
چون هر شب میرفتم آن جا، تقریباً با آنها آشنا شده بودم، موقع نماز که می شد همه میرفتند نماز، بعد نماز به نوبت اسم ها را میخواندند. کسانی که ثبت نام می کردند هم باید با آنها هم زبان و افغانستانی بودند.
بالاخره یک شب شماره تلفن افضلی را از یکی از بچههای آنجا گرفتم، گفتم شاید به دردم بخورد. او به من گفت: بابا فایده نداره، شما هر چی هم بری بیای، ثبت نامت نمیکنیم. به ما تاکید کردن که به هیچ عنوان ایرانی ثبت نام نکنید. گفتند اگر ایرانی از توی اینها در بیاد یا معلوم بشه ثبت نام کردید، با شما برخورد میکنیم و اخراج می شید....
حتما این کتاب رو بخونین تا از زبان یک مدافع حرم با جنگ با داعش و سختی کار رزمندگان آشنا بشید ...
خوش به حالت شهید عطایی به حالت غبطه میخورم😭😭😭
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🥺🤲🏻
اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک😭
التماس دعا
#قرار_معنوی #شهید_مدافع_حرم_مرتضی_عطایی#اللهم_عجل_لولیک_الفرج#یا_علی(ع)