#قرار_معنوی#شهید_مدافع_حرم_رحیم_کابلیسلام کدبانوهای پاپیونی , این کیک با دستور کیک ویژه پذیرایی خانم سراجی آماده کردم و همگی لذت بردیم و واقعا از کلاس ها و دستورهای عالی ایشون لذت بردم خدا خیرشون بده و زندگی شون پربرکت❤️🤲🏻
«سمیه اصلانی» متولد 1350 شهرستان علی آباد کتول همراه و همقدم 29 سال گذشته رحیم کابلی است. 16 ساله بود که پا به خانه رحیم گذاشت؛ یادآوری خاطرات آن روز چهره غمگین اما صبورش را شادمان میکند:«آقا رحیم و داماد خانواده ما با هم در جبهه دوست بودند، به دامادم گفته بود من میخواهم در زندگی شخصی هم با هم باشیم و با هم رفت و آمد کنیم،داماد ما گفته بود که من یک نفر را نشان کردهام که او هم یک خواهر دارد، وقتی داماد ما این موضوع را مطرح کردند من گفتم که پدرم دختر به راه دور نمیدهد و فکر نکنم اجازه بدهد.
خانم اصلانی ادامه میدهد: «16 سالم بود که اینها آمدند و پیشنهاد دادند، پدرم ابتدا مخالفت کرد و گفت من دختر به راه دور نمیدهم اما بعد راضی شد و قبول کرد. شهید کابلی هم چندین جلسه با من صحبت کرد.
شهید کابلی در صحبتهای اولیهاش از سمیه سه چیز خواسته بود: من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که سه خصلت داشته باشد؛ بنده خوبی برای خدا باشد، همسر خوبی برای شوهرش باشد و مادر خوبی برای فرزندانش. اگر امروز پدرم من را از خانه بیرون کند من هیچ چیزی از خودم ندارم و فقط ماهی 1800 تومان حقوق میگیرم اگر قبول میکنی بسمالله.
پدر سمیه هم به همسر برادرش پیغام داده بود که به او بگو با یک پاسدار ازدواج کردن اسیری دارد، شهادت دارد، جانبازی دارد؛ میتواند قبول کند؟ و سمیه جوان که همیشه دوست داشت همسر یک پاسدار لباس سبز شود قبول کرد و به همسر آیندهاش گفت:«اگر اخلاقمان به هم بخورد علیرغم نداشتن هیچ چیز میتوانیم زیر یک چادر هم زندگی کنیم.»
بسمالله گفتند و بهمن 67 که جنگ تمام شد زندگی مشترکشان را آغاز کردند هر چند حماسه هیچ گاه برای افرادی مانند رحیم کابلی پایان نیافت:« پنج سال با مادرشوهرم در روستای قرهتپه نزدیک بهشهر زندگی میکردیم، او هیچوقت نبود و همیشه ماموریت بود، سال دوم ازدواجمان گفت:«من بهشهر خانه اجاره میکنم که مستقل باشیم.» گفتم:«نه. من که از پدر و مادرم دور هستم، حداقل خانواده شما کنار ما باشند.» گفت:«سخت است!» گفتم:«اشکالی ندارد، من تحمل میکنم.»
جنگ تمام شد و حماسه هشت سال ایستادگی این مردان نیز به باور ما به پایان رسیده بود، اما امثال رحیم که حقیقت عریان این پایداری را دریافته بودند از پا ننشستند، همدم و همسر او نیز چنین گمانی نبرد که زمان امن و آسایش فرا رسیده است: « جنگ که تمام شد من فکر نکردم خطری از سر ما رد شده و زمان آسایش رسیده است،شهید کابلی بعد از جنگ هم هیچ وقت خانه نبود، ماموریتهای مختلف میرفت و من همیشه نگران بودم اما هیچ وقت مانعش نشدم و سنگ راهش نبودم. حتی وقتی آقای کابلی خانه بود و بچهها مریض میشدند، وقتی او میخوابید من آنها را دکتر میبردم با خودم میگفتم در بیرون خانه که نمیتوانم کاری انجام دهم حداقل در خانه مانع او نشوم.»
خانم اصلانی ادامه میدهد: «یک بار قرار بود پسرم در بیمارستان عمل کند و ایشان ماموریت گنبد بودند، نمیخواستم به پدرش بگویم ولی گفتم شاید اتفاقی بیفتد و پدرش هم باید در جریان باشد. زنگ زدم گفتم: «آقا! علی آپاندیس دارد و باید عمل شود،شبانه حرکت کرد. صبح که میخواست علی را برای عمل به بیمارستان ببرد گفتم شما نیایید. من میدانستم حال و هوای بیمارستان او را به هم میریزد. اما مخالفت کرد و آنها رفتند. نیم ساعت بعد هم من رفتم. دیدم در حیاط بیمارستان دارد داد میزند و میگوید: «یا امام حسین! تو بچهات جلوی چشمت پرپر شده است، شما چطور تحمل کردید؟ من میدانم پسرم یک ساعت دیگر از اتاق عمل برمیگردد ولی نمیتوانم تحمل کنم، دارم دیوانه میشوم. رفتم به او گفتم: «آقا به خدا توکل کن»
بعد که علی را آوردند دوباره رفت نماز شکر خواند. همان موقع در محلهشان مراسم تشییع یک شهید بود، گفتم: «آقا حالا که دیگر خطر رفع شده شما بروید، من هستم.» هیچوقت به خاطر بچهها و خودم مانع نشدم، هیچ وقت نشد بگویم من مریض هستم و مرا ببر دکتر. اکثر کارهای را خودم انجام میدادم و هیچ شکایتی نمیکردم.
سال 92 بازنشسته شد و انگار تمام غمهای دنیا را در دل او ریخته بودند، سمیه این روزها را چنین روایت میکند: «یک هفته قبل از اینکه بازنشسته شود آمد خانه. انگار تمام غمهای دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟» گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمیکردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم. شهادت نصیب من نشد. اگر هر جای دیگری مشغول کار بودم و بازنشسته میشدم خیلی خوشحال بودم ولی حالا که لباس پاسداری از تن من بیرون آمده خیلی ناراحت هستم.»
سال 90، زمانی که هنوز بحران سوریه آغاز نشده بود، 10 روزه با یک گروهی به سوریه رفت، بار دوم پیاده اربعین ثبتنام کرده بود که دوستانش زنگ زدند و گفتند پنجشنبه میخواهیم برویم سوریه و او سفر کربلایش را کنسل کرد، اما دوباره تماس گرفتند و گفتند سفر سوریه عقب افتاده است. چند روز خانه بود کلاً به هم ریخته بود، میگفت حسین جان من لیاقت نداشتم نزد تو بیاییم، نزد خواهرت هم نتوانستم بروم.خلاصه که جور شد و چندین بار رفتند سوریه ...
یک سالی بود در خانه ما بیشتر صحبت از شهادت بود، یک روزی گفت: «خانم اگر من شهید شوم چه میکنی؟» گفتم:« خدا را شکر میکنم.» گفت:«اگر جنازه من را بیاورند دست روی صورت من میکشی؟» گفتم: «آقا شاید تو سر نداشته باشی.» گفت: «خدا را شکر پیش امام حسین شرمنده نمیشوم.» گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.» گفت: «آن زمان هم خدا را شکر میکنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.» بعد گفتم: «شاید تانک از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.» گفت:« آن وقت پیش علیاکبر شرمنده نیستم.» بعد گفت: «اگر جنازهام برنگردد پیش خانم فاطمه الزهرا هستم و به عروسم که از سادات است گفت: «شما از خانم فاطمه زهرا بخواهید اگر شهید شدم جنازهام برنگردد.»وقتی پسرم به من خبر شهادت پدرش را داد من همان جا سجده شکر رفتم، پسرم خیلی با خودش کلنجار رفت تا عکس شهادت پدرش را به من نشان دهد. نشستم عکسش را دیدم، یک لحظه به پسرم گفتم: «علی بابای تو روزه بوده، لبهای بابایت خشک است، وقتی روزه میگرفت لبهایش همینطور میشد.» دوباره سجده شکر رفتم و گفتم خدایا واقعاً لیاقت شهادت را داشت.» «و مَن یَتَوَکل على الله فَهُوَ حَسْبُه» را کسانی مانند این بانو درک نه! که زندگی میکنند.
شهید کابلی محرم امسال پس از عملیات تفحص در خان طومان به وطن بازگشت 😭
#قرار_معنوی#شهید_مدافع_حرم_رحیم_کابلی#لبیک_یا_زینب(س)#یا_علی(ع)