داستان کوتاه
کریم خان زند و درویش
”درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد.
چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد.
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریمخان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت:
نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
اللّٰهم صلِّ عَلی محمدٍ وَ آلِ محمّد وَ عجّل فَرَجَهم 💚
اللّٰهم عجِّل لِوَلیکَ الفرج انشالله 💚☘️✨🌈
دلتون شاد 💟
#داستان_کوتاه #داستان#ژله#یلدا #شب_یلدا #شبِ_یلدا#فاطمه❤️زهرا
...