عاشق عید بودم وهستم ... بوی عید را دوست داشتم ودارم ..عیدِ من با آداب ورسوم مادرم معنی داشت..
یکی دو هفته مانده به عید تمام خانه را میتکاند..بخاری نفتی ها را جمع میکرد ..دوده ها را پاک میکرد واگر سردمان میشد علاالدین سبز رنگامان، توی یک سینی ما رو تا گرم شدن هوا همراهی میکرد...رو بالشی ورو تشکی ها ..پرده ها..پتوها را میشست وبوی تازگی در خانه میپیچید..
من عاشق بوی چهارشنبه سوری بچگی هایم بودم و هستم..دم غروب ،با چند تکه چوب ،آتشی روشن میکردیم و از روی آن میپریدیم...شبش همیشه آجیل ساده داشتیم.. بادامهایی وگردوهایی که مادر میشکست ومن درکاسه ای میریختم وهرازگاهی شکسته ای را میخوردم وفکر میکردم آدمها فقط عید ،بادام میخورند وگردو میشکنند..شام هم یک آش ساده بار میگذاشت ومیگفت این سنت مادربزرگهایمان بوده..طرفهای ما همیشه رسم بوده وهست که عیدی دخترها قبل غروب آفتاب بدستشان برسد وگرنه چشم انتظاری شگون ندارد.. ما بچه بودیم و رسم بود بچه ها عیدی ببرند .عیدی بدست میرفتیم خونه ی خواهری..برای شام هم نمی ماندیم..چون همه باید کنار خونواده ی خودشون میبودن ..برای عیدی هم که میبردیم منتظر جورابی ،پولی ،آجیلی میشدیم تا بقچه را برداریم وبخانه برگردیم..
من رسم مادرم را دوست داشتم ودارم..هر سال ..هر سال ..
یک آینه ی نو..یک سفره ی نو..ویک کوزه ی نو میخرید بعد از عیدی برون سه شنبه ... صبح چهارشنبه علی الطلوع بدون صبحانه، لباس تازه میپوشیدیم وهمراه مادر ،کوزه بدست راه می افتادیم بسمت رودخانه نزدیک خانه امان..تمام همسایه ها هم کوزه بدست می آمدند وهر کس که از سر رودخانه ،جا پیدا میکرد ودستش به آب تمیز وزلال میرسید زرنگترین خانواده بود..ما کوزه امان را پر میکردیم و بدرخواست مادر ،دست صورتمان را در آب زلال و سرد رودخانه میشستیم وکنار رودخانه می ایستادیم وبه اندازه ی غصه های دلمان سنگریزه پرتاب میکردیم توی آب ..اینطوری سبکتر به خانه برمیگشتیم..این عقیده ی مادر بود..راه برگشت هم همیشه بگو بخندهای خاص خودش را داشت بخانه که میرسیدیم مادر آب کوزه را در سماور میریخت وچایی درست میکرد وبساط صبحانه را پهن میکرد..
.از خود چهارشنبه سوری تا عید،خودِ عید بود..همه حال دلمان خوب بود
من بوی شیرینی هایی ساده ی عید را هم دوست داشتم ودارم یادش بخیر ما به شیرینی عید، قنادی میگفتیم ..عیدیهایی که چهارشنبه سوری برای مادرم می آوردند رویشان یه جعبه ی کوچک قنادی داشت...که کاغذ کادو پیچ بود وبراحتی نمیشد فهمید شیرینی داخلش برنجی هست یا بهشتی یا مشهدی ..اما اصل قنادی را پدر میخرید ..ما منتظر تحویل سال میماندیم تا از این شیرینی های مخصوص رونمایی کنیم
خرید کفش ولباس هم محدود بود برایمان ..یا کفش..یا لباس..بندرت دو مورد را با هم تجربه میکردیم...خرید هم همیشه به عهده ی مادر بود ما را به کفش فروشی می برد وخودش از پشت ویترین انتخاب می کرد و به فروشنده می گفت اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کرد که این کفش را دوست داریم یا نه!تا چند روز بعد خرید، همیشه به این فکر میکردیم که روز عید آنرا بپوشیم چه شکلی میشویم..
اصلا چیزی بنام حسادت نمیشناختیم..برای خرید همدیگر شدیدا خوشحال میشدیم..
روز عید هم ،سفره ی تازه توی اتاق پذیرایی پهن میشد..آینه .سبزه ..ماهی..گل طبیعی..وآجیل وشیرینی ونخودچی کشمش وبادام وگردو با بشقابهایی که فقط مخصوص مهمان بود را میچید ومهمانها می آمدن وعید دیدنی بود ولذت بود وخوشحالی عیدیهای کوچک با لذتهای بزرگ..بعد لباس نو به تن ،راهی خانه ی مادربزرگها میشدیم..سفره ی پذیراییمان تا شب سیزده فروردین روی زمین پهن بود..
ما بزرگ شدیم ..بزرگتر...مثلا پیشرفته تر شدیم..شیرینیهای رنگارنگ آمد..خریدها مفصل شد..ترقه ها آمدند ولذت اون روزها از ما دور شد..
ما اصلا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند
خیلی خاطرمان جمع بود وفکر میکردیم این لذتها ،همیشگی هستند
اما الان میفهمیم که
از کودکی به نوجوانی و جوانی به میانسالی راهی نیست اما لذتها و همراهانمان همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه، خیلی از این همراهان ولذتها را از دست دادیم واما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم، پخته شدیم، ساخته شدیم...
ﻣﺎﺩﺭ بزرگها و ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال می خواهم بگویم فقط کفشهای بچگیمان نیست که مرگ ندارد، عشق هم مرگ ندارد، بعضی خاطرات هم مرگ ندارد بعضی قلبها و بعضی آدمها هم مرگ ندارند..
خاطره ی خوب عزیزانمان باشیم..
ایکاش فرزندان ما ..ونسل بعد از ما ،به اندازه ی ما از عید لذت ببرند..
ممنون نگاه همتون..♥️
عیدتون مبارک..سال جدیدتون پر از خبرای خوب برا خودتون وعزیزانتون باشه الهی..
...