عکس یزدی کارگاهی چالش حرف خوب و حال خوب
/GHOGHNOOS/
۱۳۴
۲.۸k

یزدی کارگاهی چالش حرف خوب و حال خوب

۱۷ اردیبهشت ۰۲
سلام عزیزای دلم روزتون سرشار از آرامش انشالله♥️

اول یسوال دارم از تک تک شما هنرمندان باغ پاپیون 🌺

شما عزیزان حال دلتون با چی خوبه ینی تو این دنیای بزرگ دلتون به چی شاده ؟خیلی دوست دارم جواب تک تکتون رو بدونم البته اگر امکان داشته باشه 🙏

حالا بریم سراغ یزدیا 🥰

ماجرای این کیک یزدیارو بگم شاید براتون جالب باشه واسه من که تجربه ی خیلی تازه و مفیدی بود .
پریروز اومدم مواد کیک یزدی گرفتم همه ی مواد رو ریختم تو پاتیل از شانس بده من ماستم تموم شده بود رفتم مغازه ای که کناره کارگاه خودمون هست دیدم بسته ست و قفل کرده و رفته .
مواد یزدی رو همنجوری گزاشتم روی دستگاه پهن کن گفتم نیم ساعت بمونه چیزی نمیشه بزار کارای دیگه رو انجام بدم تا وقتم بخاطره یزدی تموم نشه آخه بچه ها از مدرسه که میان خیلی خسته میشن واسه همین باید تا ساعت ۱ کارامو تموم کنم .
خلاصه رفتم نون خامه رو زدم تمام شد دوباره رفتم دیدم نه نیومده وااای خدا چیکار کنم همش به خودم میگم آخه چرا قبل اینکه مواد رو بگیری نگاه نکردی ببینی ماست داری یا نه .
بخدا قسم من هفت بار رفتم و اومدم و خبری از مغازه داره نشد در صورتی که همیشه مغازه بازه ولی از شانس من از صبح بسته بود .
ساعت ۱۱/۵ بود زنگ زدم همسرم
میثم جان من مواد یزدی گرفتم ولی ماست ندارم اگر میشه یه سر بیای و بری برام ماست بگیری .
همسرم برگشت گفتم فری جان خونه ی خاله نیست سرکارم نمیتونم بیام یکاریش بکن .
با مادرم تماس گرفتم مامان من ماست میخام موادم خراب میشه اگر بیشتر بمونه 😔🥺
ساعت ۱۲بود مامانم ماست آورد از مغازه ی خودشون ‌.
ماست رو ریختم همون موقع برق قطع شد .وای خدا آخه چرا اینجوری میشه دوباره با همسرم تماس گرفتم و بهش گفتم ماست گرفتم ولی برق قطع شده .
بیچاره برگشت گفت فری جان مواد یزدی رو نگیر میخای امروز یزدی رو کلا بیخیال شو
آخه نمیدونست اینجا چخبره🥴
اعصابم خیلی قاطی بود دیدم بچه ها اومدن
منم قالبهای یزدی همه رو آماده کردم و کپسول گزاشتم 😔
دیگه نخواستم بیشتر از چیزی که بودم حالم خراب شه بلند شدم و رفتم خونه با بچه ها فکر کن پکین و ماست یه جا باشن چی میشه واای خدا بهش فکر میکردم مغزم سوت میکشید بخدا .
رسیدم خونه و دوباره با همسرم جان تماس گرفتم و بهش گفتم اینجوریه من اومدم خونه و مواد هم موند چاره نداشتم برگشت گفت دارم میام صحبت میکنیم.
نیم ساعت دیگه اومد خونه و دید حالم چقدر خرابه 🥺

اومدم آماده بشم و بریم کارگاه که دیدم وااای خدا برق حنوزه قطع 😐

همسرم چون کار داشت چند دقیقه بد خدا حافظی کرد و رفت وباز هم یزدی موند ومنم از فکر کرن بهش دیگه خسته شده بودم موقع رفتن بهش گفتم برو پاتیل رو بزار داخل یخچال ولی فکر نمیکنم دیگه مواد کیفیت قبلی رو داشته باش چندین ساعت میشه مونده .
کلا بیخالش شدم در صورتی که ۸کیلو آرد و ۶کیلو شکر و ... بود مجبور شدم از خیرش بگذرم چاره نداشتم جز این .
یه اخلاق بدی هم دارم اینکه چیزی خراب شه و نتونم درست انجامش بدم خیلی حالم بده میشه خیلی زیاد 🥺
فردا فرارسید و منو همسرم رفتیم مغازه گفتم مواد یزدی رو بیار .
خلاصه رفت و پاتیل رو آورد دیدم واویلا موادم ببین چی شده .
بخدا میخواستم ببرم بندازنش بیرون یه لحظه با خودم گفتم امتحانش مجانی بزار ببندم دستگاه بندازم داخل فر ببینم چطور میشه ؟
خلاصه همه ی کاراش تمام شد و انداختم داخل فر چند دقیقه دیگه میثم گفت واااویلا بیا بین یزدیاتو اولش فکر کردم شوخی می‌کنه رفتم و دیدم اوفففففففف چه پفی کردن و بالا اومدن خیلی خوشحال شدم .
با استادم تماس گرفتم و قضیه رو بهش گفتم .
ایشون هم برگشت گفت از پشت کاری که دارین خوشم میاد آفرین خانم یوسفی .
در ضمن واسه منم تجربه ی خوبی بود تا حالا برام این اتفاق نیفتاده بود .
عکس یزدیارو فرستادم براشون باورشون نمیشد .
برگشتن گفتن چون گزاشتین داخل یخچال مواد خراب نشده‌.

حالم خیلی خوب بود و سریع عکس گرفتم ازشون .
گفتم حتما میذارم تو پاپیون و تجربه ی خوبی که به دست آوردم رو بهشون میگم شاید یروزی به دردشون خورد .
خوب اینم ماجرای یزدی های خوش بافت و پشمکی مون 😍
انشالله که سرتون رو به درد نیاورده باشم .
فقط خواستم از حال خوبم موقعی که یزدی هارو داخل فر دیدم که چطور پف کردن و عالی شدن بگم .
من حال خوب رو تو این اتفاقای کوچیک میبینم .
انشالله حال دلتون همیشه کوکه کوک باش مهربونا♥️
راستی به سوالی که ازتون پرسیدم اگر جواب بدین خوشحال میشم 🥰
دوستدار همیشگی شما ققنوس ♥️
...