عکس دسر شَعریه
سَـــــلویٰ
۷۹
۴.۲k

دسر شَعریه

۲۴ اردیبهشت ۰۲
دوران راهنمایی از باغ زردآلویی که الان دیگر یک درخت بیشتر ازش نمانده، پرنده‌ی شکاری(قرقی) گرفته بودم که هنوز نمی‌توانست خوب پرواز کنه! خوشحال از این اتفاق، اوردمش خونه به زعم خودم ازش مراقبت میکردم. تمام فکرم درگیر این پرنده شده بود. اونموقع‌ها پدرم معمولا هر چند وقت‌، یک بَره میکشت و هر روز مخصوصا شبها یه وعده آبگوشت را داشتیم. من سر سفره سهم‌خود از گوشت را اکثرا برای این پرنده کنار میذاشتم. لذت این کار برایم  بیشتر از خوردن خود گوشت بود. هیچ وقت فراموش نمیکنم یک‌روز  اوایل تابستون دم ظهر مزرعه که تنها مشغول چیدن یونجه‌ها بودم، گنجشکها واسه خوردن حشرات کف نمناک زمین و تهیه غذا برای جوجه‌هایشان دور برم پرسه میزدند. بعضی‌ گنجشک‌ها دهانشون پر بود از حشرات و کرم‌هایی که برای تغذیه جوجه‌ها شکار کرده بودند. آرام سنگی برداشتم و  سینه یکی را نشانه رفتم! از قضا سنگ‌ درست به هدف خورد و در آنی گنجشک‌ِ بیچاره نقش بر زمین مرطوب یونجه‌زار شد و  با چند بار باز و بسته شدن نوکش در حالی که از دهنش خون زده بود بیرون، جان داد و  بعد مدتی ناهار قرقی شد! اون‌لحظه اصالت برای من در قرقی خلاصه میشد!  قربانی کردن و کشتن یک  پرنده و یتیم کردن جوجه‌ها، خودش عین لذت بود!

تمام ذهن من حول قرقی می‌چرخید، لحظه ای به نبودنش نمیتوانستم فکر کنم.  داشت روز به‌ روز بزرگتر می‌شد و پرهایش کاملتر. یک‌روز عصر موقع برگشت از صحرا، قبل از شستن دست و صورت و عوض کردن لباس، با اشتیاق خاصی رفتم که به دلبر(قرقی) سری بزنم، در اتاق را که باز کردم نگاه به هر سمتی انداختم ندیدمش. همه جا را خوب گشتم ولی پیدایش نکردم! خبری از قرقی نبود. از مادرم پرسیدم اطلاعی نداشت. رفتم حیاط،  نگاه به هر سو، یک‌آن دیدم روی درخت توت که هنوزم بعد از چهل پنجاه سال با تنی فرتوت نفسهای اخرش را میکشه، روی  یک‌شاخه نشسته و  با کنجکاوی اطراف را نگاه میکنه. آهسته ولی نگران به سمت درخت قدم برداشتم، کمی که نزدیک درخت شدم  با خیز کوچکی ناگهان پر زد، انگار برایش دیگر غریبه‌ای بیش نبودم!  قلبم از جایش داشت کنده می‌شد، یکجا خشکم زده بود، چیزی را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم! در کسری از ثانیه تمام اتفاقات و روزها و شب‌هایی که با دلبر داشتم در ذهنم رژه رفتند، رفت که رفت! انگار نه انگار چند ماه کنارش بودم، مراقبش بودم! شب و روز تمام فکرم بوده! شب‌ها خوابش را میدیدم. قرقی با خیالی آسوده پر می‌زد و دور و دورتر می‌شد و من فقط نگاهش میکردم یعنی کاری جز این ازمن  ساخته نبود! من ماندم، یک اتاقی که بوی قرقی میداد و پرهای ریخته شده در گوشه کنار اتاق، و یک‌دلبستگی زخم خورده! هنوز هم بعد نزدیک‌ِ سی سال بسیاری از اون‌ لحظات فریم‌ به فریم، خاطرم مانده! حتی نوع نگاه قرقی وقتی که وارد اتاق مخصوصش می‌شدم! آن زیبایی منحصربه فردش!من زمانی که  تمام حواس و  فکرم پیش قرقی بود و با اشتیاق حتی سهم  لذیزترین غذایم‌ را برایش کنار میگذاشتم این پرنده شب‌ها و روزها شاید به پریدن و رفتن و  رویاهای خودش فکر میکرد! جهان من در چشمهای  دلبر خلاصه شده بود و دنیای دلبر در آن‌سوی شاخه‌های قد کشیده‌ی درخت توت! زندان‌بانی بودم که بی‌نهایت اسیرش را دوست‌میداشت! موقع تیمار یا وقت غذا دستم‌ را چنگ‌میزد و با منقار تیزش گاهی زخمی  وارد میکرد ولی حتی این زخم و درد هم برایم لذت بخش بود! همه‌ی هستی من در نگاه این پرنده زیبا خلاصه شده بود! دوسداشتم دنیا انطور که من میخواهم بچرخد و قرقی هم‌ من را بخشی از وجود خودش درک کند! ولی همه اینها تنها در ذهن من بال و پر گرفته بودند! او در انحصار من بود و به رویاهای خودش فکر می‌کرد! تعلقش به آسمان بود و من ریشه در خاک داشتم! جهان ما متفاوت بود و تلاش من بیهوده! من در حال استثمار زیست جهان چیزی بودم که بشدت دوستش‌داشتم! باید به جهان‌های متفاوت احترام گذاشت! گاهی باید پذیرفت که تلاشمان برای بدست اوردن و نگهداشتن چیزی جز یک فعل و انفعال مذبوحانه نبوده!

حس خوب من، تمام  شور و شوقِ زندگی کودکانه‌ی من، در اسارت و تماشای آن زیبارو بود و نگاه قرقی در دوردستها در رها و آزاد بودنش! جایی انسوی درخت توت! جایی انسوی دیوار دوست داشتن من!


دسر شَعریه
https://sarashpazpapion.com/recipe/3797f33e9a90bf13e7b582b2cc74bea2


ممنونم از همراهیتون♥️
...