7سالم بود و من را در مدرسه کوچک دهکده ثبت نام کردند،من نرفتم و روی سقف گلی خانه مخفی شده بودم،میخواستم من را نبینند ، با عقل کودکی ام احساس میکردم اگر من را نبینند پس ثبت نامم نمیکنند..!
چند روز بعد مدرسه باز شد و همانجا کتابهای سال اول ابتدایی را تحویل دادند،باز من نرفته بودم و پدرم کتابهای من را آورده بود.
شب زیر پتو بودم در اتاق کوچکی که همه خانه ما بود و سقف چوبی که زمستان ها چِکه میداد و دیوارش را گاهی موریانه ها میزدند ، پتو را کنار زدم ، در دستان مادرم سوزنی بود و یک تیکه از گونی ، لالایی میخواند و کوک میزد ، و برایم کیفی از گونی دوخت و کتابهایم را برایم با پلاستیک ضخیمی جلد کرد و جلدشان را با نخ دوخت، فردا من را به مدرسه بُرد و به کلاس رفتم و نشستم به روی نیمکت چوبی که لق لق بود و جیر جیر میکرد.
بچه ها به کتابهایم خندیدند ، به کیف گونی من خندیدند، و به نان خشکی که مادرم داخل اون گذاشته بود.
روز اول مدادم شکست و به خانه برگشتم با غصه ای از همه همکلاسیهایم .
پدرم که از صحرا برگشت و بزها را در آغُل برد ، گفت : پسرم باسواد شده ، میخواد درس بخونه، معلم بشه، و من همه غصه های آن روز را فراموش کردم.
فردا دوباره به مدرسه رفتم، بچه ها دوباره به کیف گونی من خندیدن و کفشهایم و لباسم و نخ هایی که مادرم با انها کتابهایم را جلد زده بود به جای چسب و منگنه کردن.
و روزهای زیادی گذشت و همیشه آنها به من میخندیدند و من یاد لالایی مادرم می افتادم که کیف گونی مرا میدوخت .
سالها گذشت و لباسهایم بهتر شد، پزشک شدم، خانه خریدم ، زن گرفتم، بچه دار شدم، اما این مهرماه رفتم آبادی و مدرسه مخروبه را دیدم،و پشت دیوارهایش نشستم و فریاد زدم با صدای بلند...
من کیفِ گونی ام را میخواهم...
✍ نویسنده :
"محمدحسین اکبری عنا
چقدر عاشق مدرسه رفتنهای کودکیم هستم
ممنون محبتتون که هم نگاه میکنین..هم کپشن میخونین..هم مهربانانه برام کامنت مینویسین..
واقعا یدنیا ممنونم..
منم تو پیجای قشنگتون هستم..سهمم یه قلب قرمزه با احترام تقدیم میکنم♥️ اگه قلبی بیرنگ مونده خبرم کنین..میام سر میزنم..
...