عکس پاستا آشیانه ای

پاستا آشیانه ای

۲۷ آبان ۰۲
۵ تا صلوات یادتون نره
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت هفتاد و چهارم: رضای خدا ( 2 )

✔️راوی : عباس هادی

نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس های خون الود به خانه امد!
خیلی اهسته لباس هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز به من گفت:
عباس، من میرم طبقه بالا بخوابم.
نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه امد.
کسی بدون وقفه به در می کوبید!
مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت:این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه!؟دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردند وپاش رو شکسته!
بعد ادامه داد:ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان. نمی خوام با ادم هائی مثل پسر شما رفت و امد کنه!
مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد وبا تعجب گفت:من نمیدانم شما چی می گی! ولی چشم به ابراهیم می گم، شما ببخشیدو...
من داشتم حرف های اورا گوش میکردم. دویدم طبقه بالا!
ابراهیم را از خواب بیدار کردم وگفتم:داداش چیکار کردی؟!
ابراهیم پرسید:چطور مگه، چی ‌شده؟
پرسیدم:تصادف کردید؟یکدفعه بلند شد وبا تعجب پرسید:تصادف!؟ چی میگی؟ گفتم:مگه نشنیدی، دم درمامان ممد بود. دادوبیداد میکردو...
عصرهمان روز، مادر وپدر محمد با دسته گل ویک جعبه شیرینی به دیذن ابراهیم امدند. زن همسایه مرتب معذرت خواهی میکرد. مادر ماهم با تعجب گفت:حاج خانم، نه به حرف های صبح شما، نه به کار احالای شما! اوهم مرتب می گفت:بخدا از خجالت نمیدونم چی بگم، محمد همه ماجرا را برای ما تعریف کرد.
محمد گفت:اگر اقا ابراهیم نمیرسید معلوم نبود چی به سرش می امد
بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشیم گفته بودند:ابراهیم ومحمد باهم بودند و تصادف کردند! ناج خانم من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، توروخدا من رو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم خیلی زشته، اقا ابراهیم چند ماهه مجروح شده وهنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم.
مادر پرسید نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟ ان خانم ادامه دادنیمه های شب جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول ایست وبازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه هابود.یکدفعه دستش روی ماشه رفته وبه اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج وبه پای خودش اصابت میکنه.
اوباپای مجروح وسط خبابان افتاده بود وخون زیای از پایش می رفت
اقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته وبا کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد. بعد اورا به بیمارستان می رساند.
صحبت زن همسایه تمام نشد. برگشتم وابراهیم را نگاه کردم. با ارامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. او خوب میدانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده نباید به حرف های مردم توجهی داشته باشد.

📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉


شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹


🌷@shahedan_aref
...