قسمت۲۳
سرگذشت حنا
فرنازم بدتر از من زل زده بود به پسره با دهن باز نگاهش میکرد!!!
خودم رو جمع جور کردم از جام بلند شدم با صدای آرومی گفتم ببخشید من ندیدمتون!
سرم پایین بود که صدای شاکی پسر رو شنیدم گفت اگه مثل بچه های دبستانی گرگم به هوا بازی نمیکردین آدم به این گنده گی رو می دیدین!!!
از حرفش عصبی شدم دوباره شدم همون حناپررو حاضر جواب
مثل اینکه مهربونی به این بشرنیومده!منم مثل خودش گفتم
ببخشید ولی شما مثل اینکه عقده ی خود بزرگ بینی داری نکنه فکر کردی شِرکی؟!!
با این حرفم فرناز پقی زد زیر خنده که با نگاه وحشتناک من و اون پسر خفه خون گرفت..
دوباره بهم نگاه کردیم این بار پسره با عصبانیت گفت من عقده ی خود بزرگ بینی ندارم ولی تو پیاده رو جای یابو سواری نیس خانوم کوچولو!
و بعد پوزخند حرص درآری حواله ام کرد
دیگه آمپر چسبوندم با آرامش رو به فرناز گفتم ببین صد دفعه بهشون گفتم موقع یابو سواری این یابو ها رو بدون صاحاب اینجوری ول نکنید ها بیا اینم نتیجه اش!
فرناز با دهن باز نگام میکرد پسره هم کارد میزدی خونش در نمی اومد یکم به کفشاش نگاه کردم گفتم پاتو بیار بالا نعلتو ببینم اسم صاحابت روش هست یا نه بریم تحویلت بدم!!
دوباره نگاه آروم و پر تمسخرم به طرف صورت پسر کشیده شد
بدجوری نگاهم میکرد یه دفعه دستشو آورد طرفم که جیغ بنفشی کشیدم وبقیه بستنی مو پرت کردم سمتش و در رفتم!فرنازم دنبالم امد
صدای دادبیداد پسره کوچه رو برداشته بود انقدر دوییدیم که دیگه نفسم بالا نمی اومد به سر کوچه که رسیدیم وایسادم به دیوار تکیه دادم
نفس نفس می زدم و گرمم شده بودمی خواستم نفس تازه کنم که فرنازم بهم رسیدهمونجا رو به روی من رو زمین ولو شد!
یکم به هم نگاه کردیم و بعد شروع کردیم خندیدن!!
فرناز درحالی که از خنده صورتش سرخ شده بود بریده بریده گفتخدا...نکشتت مُردم از خنده!حالا...پسره تلافی نکنه!
با خنده گفتم نه بابا غلط کرده جرأتشو نداره بیاد!
گفت نیاد جلو در مدرسه اون وقت بدبخت میشیم ها!
سرم و بالا انداختم گفتم نه بابا فکرنکنم اگرم بیاد میریم پیش مَلی جون چغلی!!
دوباره باهم زدیم زیرخنده
فرناز از روی زمین بلند شدمانتوشو تکوندمنم تکیه امو از دیوار گرفتم کیفمو رو دوشم صاف کردم
فرنازگفت من دیگه برم مامانم نگرانم میشه ولی دمت گرم هیجان خونم اُفت کرده بودهمچین اُور دوز کردم سرحال اومدم
خنده ی کوتاهی کردم گفتم آره خیلی چسبید منم برم خدافظ تا فردا!
با لبخند به طرف خونه راه افتادم تو ذهنم اتفاقای امروزو مرور کردم و لحظه ای لبخند از روی لبم محو نمی شد
کلی انرژی گرفته بودم خیلی وقت بود با کسی این جوری کل کل نکرده بودم!
با سرخوشی در رو باز کردم رفتم تو
بوی گل های محمدی بینیمو قلقلک می دادنفس عمیقی کشیدم زیرلب گفتم خدایاشکرت
درو که باز کردم با صدای بلندی گفتم سلام به صاحب خونه ی عزیز!هستیــــی؟!همزمان کفشامو درآوردم و رفتم تو پذیرایی
ثریا جون از اتاقش اومد بیرون
بهش نگاه کردم..چشماش برق می زد!معلوم بود خیلی خوشحاله هر وقت خبر خوشی بهش می رسید اینجوری می شد ولی حس کردم این بار با دفعه های قبلی فرق می کنه!
با خنده گفت سلام به مستأجر وروجک!!چیه شنگولی؟!
سرمو تکون دادم گفتم:آره!بدجورر فول باتریم!!ولی شمام مثل که خبریه ها!!ببینم نکنه خواستگار اومده برات؟!
چشماشو گرد کردگفت دختره ی بی حیا!نه خیرم!تا مژدگونی ندی نمیگم!
در حالیکه رو مبل ولو میشدم گفتم پس حتماََ برای من خواستگار امده!
زد روی دستش گفت وای وای از دست شما دخترای امروزی که یه ذره شرم و حیا ندارین!ما اون موقع اسم خواستگار که می امد سرخ و سفید می شدیم!بابا حالا خجالتم نمیکشی یکم اداشو دربیار ما دلمون به یه چیزی خوش بشه حداقل!!
مثل بچه های سرتق ابروهامو انداختم بالا نچی گفتم و پامو که جوراب داشت تو هوا چرخوندم و با لحن تهدید آمیزولبخند خبیثی گفتم اگه نگی چی شده شیمیاییت می کنمااا!!!
دماغشو با حالت با مزه ای گرفت و چهره اشو تو هم کشید گفت جمع کن اون گربه مرده ی کپک زده رو اَه حالمو بهم زدی!مژدگونی نخواستیم بابا میگم!
یه دور پامو تو هوا چرخوندم و گفتم زود تند سریع!بگووو!
کنارم نشست و با ذوق گفت سیاوش داره بر می گرده!
با این جمله اش شوکه شدم و پام افتاد رو زمین!اصلاََ انتظار نداشتم به این زودی برگرده با تعجّب گفتم
برای همیشه؟!!مگه طرحش تموم شده؟!
با لبخند پهنی گفت آره دیگه دانشگاه آزاد طرحش دو سال و نیمه!سیاوشم دو سال و نیم همدان طرحشو گذرونده الانم داره برمی گرده!
...