عکس کتف و بال زعفرانی

کتف و بال زعفرانی

۱۵ اردیبهشت ۰۳
دادگاهتم همینطوره
صدام می لرزید ولی من می ترسم
اومد کنارم روی تخت نشست و دوباره مثل صبح دستمو توی دستش گرفت
اون یکی دستشم گذاشت زیر چونم
گرم شده بودم‌ از حضورش
از وجودش..
گفت تا وقتی که من کنارت هستم از هیچی نباید بترسی!
به چشماش که برق می زد نگاه کردم
تا کِی کنارم هستی؟!
با انگشتاش چونمو نوازش کرد و گفت
یادته صبح ازت قول گرفتم که به احساسم شک نکنی؟!
با یادآوری صبح با لحن معترضی گفتم آره یادمه!ولی تو بهم نگفتی احساست چیه؟!
لبخند زدگفت خیلی دلت می خواد بدونی؟!
لبامو جمع کردم اوهوم!قلبم به شدت به قفسه ی سینم می کوبید
منتظر بودم تا بگه
تا من بگم..تا منم اعتراف کنم...
سرشو به صورتم نزدیک کرد
از هیجان تمام تنم گر گرفته بود
دستمو محکم توی دستش فشار دادم
توی تخت فرو رفتم و چشماشو بستم
گرمی لبانش روی پیشونیم و بین ابروهام حس کردم
دلم می خواست به زمان بگم وایسه و من همینجور تو این خلسه شیرین و رویایی بمونم
لباشو از روی پیشونیم برداشت
چشمام هنوز بسته بود که صداشو کنار گوشم شنیدم که نجواگونه گفت
خیلی دوستت دارم!!
نفسم تو سینه حبس شد
یعنی گوشم درست شنید؟!
چشمامو باز کردم
سرش هنوز کنار سرم بود و چشماش بسته بو
دستمو که تو دستش بود حرکت داد و روی قلبش گذاشت
دوباره آروم نجوا کرد
اینم سندومدرکش…..!!!قسمت۵۱
حنا

چشمامو باز کردم سرش هنوز کنار سرم بود و چشماش بسته بود
دستمو که تو دستش بود حرکت داد روی قلبش گذاشت
دوباره آروم نجوا کرداینم سند و مدرکش...!!
نفس حبس شده امو آزاد کردم
دلم می خواست بال دربیارم.گ
دلم میخواست داد بزنم و به همه ی دنیا بگم از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم
گونش روبوسیدم با تمام احساسی که تو خودم سراغ داشتم کنار گوشش گفتم منم خیلی دوستت دارم
نفس عمیقی کشید سرشو از کنارم برداشت
گفت حالا من می خوام یه قول بهت بدم حنا
با صدایی که از هیجان می لرزید گفتم چه قولی؟!
روی دستمو بوسیدگفت قول میدم همیشه کنارت بمونم
جواب من به قولش لبخندی بود پر از عشق و احساس....

✅ راوی داستان «سیاوش»

سه هفته بعد...
از صبح وقتی تو بیمارستان بودم با بیمارام سر و کله می زدم کلافه بودم
امروز باید حقیقتو به حنا می گفتم
الان که روحیه اش بهتر شده بود راحت تر می تونستم بهش بگم
چند روز پیش دادگاه حکم بیگناهی حنارو صادر کرد و هممون یه نفس راحت کشیدیم
تو این سه هفته انقدر بهم وابسته شده بودیم که یه لحظه نبود که به حنافکر نکنم
هر روز به امید اینکه زودتر برم خونه و ببینمش کارامو با اشتیاق و سریع انجام میدادم تا زودتر تموم شه و برم خونه
می دونستم دیگه پسم نمی زنه
این مدت در مورد بچه باهاش حرف زده بودم و غیر مستقیم فهمیده بودم چه نظری داره برای همین تا حدودی از اضطرابم کم شده بود
اونم مثل من اعتقاد داشت پدر و مادر واقعی اونایی هستن که بچه رو بزرگش می کنن تربیتش می کنن..نه اونایی که بچه رو به دنیا میارن
حتی ازش پرسیدم اگه بفهمه بچه دار نمی شه چیکار می کنه؟!اونم در کمال بهتم گفت این همه بچه بی سرپرست
یکی از همین بچه ها رو به فرزندخوندگی می گیرم و همه ی دنیارو همه ی محبتای مادری رو به پاش می ریزم
امروز روزی بود که باید این حقیقت تلخو بهش می گفتم
مامان هفته ی پیش قضیه رو به ماه منیر گفته بود فقط شانس آوردیم که حتاخونه نبود و با هم بیرون رفته بودیم
به خودم اومدم دیدم شیفتم تموم شده
لباسامو عوض کردم از بیمارستان اومدم بیرون
ماشینو تو خونه پارک کردم از ماشین پیاده شدم
حنارو دیدم که از پشت خونه به سمتم می اومد
بلوز شلوار طوسی پوشیده بود و یه شال بزرگ سفید رنگم روی شونه هاش بود موهاشم مثل همیشه باز بود
چون با عصا می اومد یکم طول می کشید
برای همین خودمو بهش رسوندم تا بیشتر از این راه نره
با لبخند بهم نگاه کرد
گفت سلام عرض شد آقای دکتر
خسته نباشی
خندیدم گفتم علیک سلام درمونده نباشی خانوم
با وزش باد سرد حناکه یکم خودش روجمع کرد
اخم کوچیکی کردم گفتم
تو این سرما میایی بیرون یه چیزی بذار رو سرت سرما نخوری!
دماغشو جمع کرد گفت نه بابا انقدرام نازک نارنجی نیستم
حرفش که تموم شد عطسه کرد
خنده ی بلندی کردم گفتم بر منکرش لعنت!!
با مشت کوبید تو بازوم با حرص گفت کوفت!عجب سقِّ سیاهی داری تو!
خنده ام شدّت گرفت‌دستمو رو شونه اش گذاشتم گفتم حناباید صحبت کنیم!!
در حالیکه خنده رو لباش بود گفت الان؟!
گفتم آره الان مهمه!!
با تعجب نگاهم کرد نکنه مثل دیشب درباره بچه دار نشدن و این حرفاست!آره؟!
جوابشو ندادم جدی شد
گفت سیاوش برای چی این حرفا رو می زنی؟!داری می توسونیم!
دستمو دور بازوش حلقه کردم
ولی باید بگم!
گفت منظورت چیه؟!
گفتم اول یه سوالم رو جواب بده بعد بهت میگم
حرفایی که پریشب گفتی واقعاََ از ته دلت بود؟!همش راست بود؟!
می تونستم ترسشو حس کنم
سردرگم نگاهم کرد گفت خوب آره برای چی؟!
آب دهنمو قورت دادم
گلوم خشک شده بود
گفت سیاوش جون به سرم کردی تو رو خدا حرف بزن!!
زبونم توی دهنم نمی چرخید
با بغض گفت چی شده؟!
خودمم بغض داشتم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم الان وقتش نیست من باید محکم باشم
اون بهم احتیاج داره
گفتم وقتی تصادف کردی ضربه ای که به شکمت خورده بود خیلی شدید بود
بهش نگاه کردم تا حالتشو ببینم
هنوز گیج بود
ادامه دادم مجبور شدن رحمتو دربیارن وگرنه زنده نمی موندی..
کاسه چشمش لحظه به لحظه از اشک پر تر می شد
بازوشو از تو دستم درآورد
یه قدم به عقب رفت
اشکاش دونه دونه جاری می شدن
قدرت تکون خوردن نداشتم
سرشو تکون داد گفت نه..نه این امکان داره
مات مبهوت نگاهم میکرد دستمو چنگ زد
ملتمس گفت سیاوش بگو شوخی کردی؟
بگو همه ی حرفات دروغه
دستمو با دستای لرزونش تکون داد
به چهره ی معصومش نگاه کردم
داشتم از درون متلاشی می شدم
لبام بهم چسبیده فقط تونستم بگم نه
ریزش اشکاش شدیدتر شد
دستاش شل شد
لباش می لرزیدعصا از دستش افتاد
یه قدم عقب رفت نفس نفس می زد انگار هوایی وجود نداره
دستشو گذاشت رو گوشش و با تمام توانش جیغ زد و آوار شد رو زمین
کیف و کتم از دستم ول شد
خودمو بهش رسوندم
با ناخوناش رو صورتش چنگ می زد
نشستم کنارش و به زور دستاشو گرفتم
ضجه می زد
از صدای جیغ و دادش مامان و ماه منیر سراسیمه اومدن تو باغ..
...