
کیک تولد
۲۴ اردیبهشت ۰۳
#شاهدخت_اشکانی
#پارت_سوم
-مگه میشه تورو یادم نباشه دردانه.....من تو این عمارت به این دراندشتی جز تو و مادرم مگه خانواده ای دارم
همه کسم شما دوتایید مگه میشه یادتون نباشم
مجسمه رو به همراه یکی از خدمه ها راهی اتاقم میکنم
نقاشی هایی که کشیده بود و چندین وسیله دیگر
به هر مسافرتی که میرفت از هر چیزی که میدید برای من می آورد میخواست من راهم سهیم کند در دنیا گردی اش
گردنبندی در دست دارد
-این برای توعه شوکا ....این یکی برای ارمینه برسون به دستش
نگاهم به دنبال گردنبد دیگیری کشیده شد که روی میز میگذارد
+این برای کیه ....شیرین خاتون؟
-نه ....میخندد....فک کنم اینو حواسم نبوده اضافه برداشتم
+نکنه برای یکیه که نمیخوای من بدونم
چشمانش غمگین شد ....دیدم ...باور کن چشمانش در لحظه بی فروغ شد
-دیگه نه ....دیگه برای هیچکس نیست
+پس بوده ...برای کسی بوده
-شوکا....تموم شده ...نه چیزی بوده نه چیزی هست ...فقط من فک کردم بعد این همه سال میتونم یه چیزی برای خودم داشته باشم که دیدم نه ....من محکوم به آخرین بودن هستم ....به بی اهمیت بودن از سمت همه
دستش را میگیرم
+اینجوری نگو مهرداد...تو مهمی برای من برای خاتون ....چرا اینجوری میگی آخه تو عزیز ترین منی مهرداد خودتم میدونی
لبخن ی میزند
- من که تا همیشه مدیون تو و شیرینم هستم
برو به عمارت بزرگ مادرت بفهمه این همه وقت اینجا بودی برات بد میشه
آهی میکشم
+فردا دوباره برمیگردم
- منتظرت هستم ....همیشه منتظرتم
به عمارت که میرسم دوباره مورد مواخذه مادر قرار میگیرم سرد بودنم با چکاد دوباره به گوشش رسیده بود
چکاد دهن لق .....اگر کمی مردانگی میفهمید انقد خبر چینی نمیکرد
-به خاطر اون خرومزاده با نامزدت بد رفتار کردی شوکا
اعتراض میکنم
+ زوییش ( تلفظ مادر در زبان اشکانی )بس کن اون حروم زاده نیست اون از منو شیرویه خیلی حلال زاده تره
با خوردن سیلی از مادر سکوت میکنم
-به برادرت توهین نکن .....حق نداری به خاطر پسر شیرین به شیرویه توهین کنی
از او رو برمیگردونم بحث همیشه همین بود مادرم میخواست اصلا مهرداد و شیرینی نباشد
او هم حق داشت میخواست پدرم به اندازه او وفادار باشد اما نبود
او فقط یک بار آن هم با شیرین خاتون خیانت کرد ندیمه کم سن و سالی که اشتباهن سر از اتاق پدر در آورد و پدر دل داد
عاشق شد نباید میشد اما شد
شام نخورده به اتاقم میرم روی تخت دراز میکشم
و ما داشتیم تاوان چی رو میدادیم ....گذشته ...گذشته ای که اصلا نقشی در آن نداشتیم
نه من نه مهرداد و نه حتی شیرویه
با غم چشم به هم میگذارم ....شاید فردا قشنگ تر از امروز باشد
----------------------------------------
از صبح هیچکس را ندیده بودم پدر و شیرویه به شورا رفته بودن
مادر هم مشغول امورات جشن بود ...جشنی که قرار بود زودتر از موعد برگذار بشه
مهردادم از صبح با برادر ارمینه آرش به شهر رفته بود
با ارمینه به سراغ درختان میوه باغ سلطنتی رفته بودیم تا دلی از عذا در بیاوریم
در حالی که سعی میکردم از سیب های نارس ترش بالای درخت بچینم به ارمینه گوش میدهم
-میدونستی قراره یه کاروان از چین بیاد
با تعجب خیره اش میشوم
+چین؟
-اره فرستنده چین همراه با سفیر اشکانی
از چین زیاد شنیده بودم کشوری سبز با دیوار های بلند
-وای نمیدونی همه از تیرداد حرف میزند تو مطبخ
سیب ترش را با پشت لباسم تمیز میکنم و گازی میزنم
+ تیرداد کیه ؟
-همون سفیر اشکانی که گفتم ....از نوجوانی رفته چین ....میگن چینی بلد حرف بزن...خیلیم خوش چهرس
از او شنیده بودم
پدر هراز گاهی از او میگفت اصلا ارتباط ما با چین به واسطه خوش زبانی او هر روز بهتر میشد
پدر خودش چند سال پیش اورا فرستاد به عنوان فرستنده تا قرارداد تجاری با چین ببندد
نمیدانم چه شد که همانجا ماند و البته کمک زیادی به تحکیم روابط کرد
در راه بازگشت بودیم حرف های اغراق آمیز ارمینه درباره چهره تیرداد خسته ام کرده بود
از میان شمشاد ها میگذشتیم که جیغ ارمینه مرا مجبور کرد به نگاه کردن به آن سمت
-میبینی شوکا....کاروان چین رسیده
نگاهی میاندازیم
راست میگفت کاروان دور درازی بود
در نزدیکی دروازه بودند دور بودیم چهره ها را نمیدیدم
اما پدر و شیرویه را دیدم که با چند فرد حرف میزند
لباس های عجیب و ظاهر عجیب ترشان از این فاصله هم قابل شناخت بود
با ضربه محکم ارمینه به پهلویم عصابی خیره اش میشوم
-اوناهاش....تیرداد اونه ...ببین چقدر جذاب
نگاه میکنم چیزی از چهره اش مشخص نیست پشتش به ماست
فقط قد بلندش را میتوانی ببینی
دستش را میکشم
+بیا بریم دیر شد
او را دنبال خودشم میبرم
ارمینه به مطبخ میرود و من هم به اتاقم
لباس هایم را عوض میکنم مادر کسی را فرستاده بود تا موهایم را مرتب کند
مثل اینکه ناهار قرار بود همان تیرداد معروف به همراه چند چینی که اومده بودند همراهمان باشند
حالا موهای بلندم پشت سرم جمع شده بود تاج ظریفی روی موهام خود نمایی میکرد
اصلا دوست نداشتم موهایم را جمع کنم باز بودنش را دوست داشتم
وقتی باد بینشان میپیحید و در هوا می رقصیدند را دوست داشتم
برای ناهار که صدایم میزنند به پایین میروم
کنار مادر پدر شیرویه میایستم تا مهمان های خارجیمان برسند
امروز هم شیرین و مهرداد در بینمان جایی نداشتند
سه نفر داخل میآیند
دو نفرشان کوتاه قد تر هستند
پوشش جالبی دارند لباس هایشان مانند لباس زن ها بود چشمان تنگ کشیده ای که تا به حال مثلش ندیده بودم
مترجم حرفهایشان را ترجمه میکرد
جالب حرف میزدند و البته تا مفهوم
تابهحال با غیر همزبانم همصحبت نشده بودم
انگار این کلمات نامفهوم برای خانواده جالب بود که چنان عمیق گوش سپرده بودند
گردن میکشم تیرداد نامی که همه میگفتند حضور نداشت
آرام لب میزنم
+شیرویه
از گوشه چشم خیره ام میشود
-بانو
+تیرداد کدوم
-نیست
+چرا نیومده
ریشخندی میزند
-نگو رفیق شفیق مهرداد ....رفت پیش اونا
زیر لب چیزی میگوید که نمیشنوم
برایم جالب بود تیرداد دوست مهرداد بود حتما مانند او اهل هنر و ادب هم بود دیگر نه
آهی میکشم عمیقاً دوست داشتم در آن جمع باشم تا در این نمایش مضحک
بعد صرف ناهار که عملا با تذکر های مادر هیچ از آن نفهمیدم دوباره با دستور ملکه راهی اتاقم میشوم
مثل اینکه جمع رسمی شده بود و به قول مادر من جایی در آن نداشتم اما شیرویه باید در همه جا حضور داشته باشد جالب است
روی تاقچه میشینم و به باغ خیره میشم
به آدم های که هر یک مشغول کاری هستند
یکب شمشاد هارا مرتب میکرد
دیگری زمین را جارو میزد
دلم هوای طلا را کرده بود
با صدای در اتاق از جا بلند میشم
+بیا داخل
دخترکی کم سن و سال از خدمتکاران است
-شاهدخت مهرداد خان گفتن برید الاچیغ منتظرتونن
با اسم مهرداد دوباره انرژی گرفتم
تند و سریع از کنارش گذشتم
خواستم از در اصلی برم اما وسط راه سرخدمت کار با بهتر بگویم دست راست مادرم سد راهم میشود
-کجا شاهدخت....ملکه گفتن حق خروج
اجازه نمیدهم حرفش کامل شود سریع عقب گرد میکنم و از در پشتی بیرون جستم
دلم میخواست رقص باد را میان موهایم حس کنم اما این گیره های اضافی نمیگذاشتند
بیخیال غر های مادر شدم و چنگ انداختم به آن گیره ها
بیرون کشیدمش و حالا تا آمدم از نوازش باد لذت ببرم که محکم به جسم سختی برخورد میکنم
+اخخخ
تاجم روی زمین میافتد
خیره مرد روبه رویم میشوم
گردن میکشم تا بتوانم صورتش را ببینم
- خوبید خانم
🛑یعنی کیه ؟🙄
#پارت_سوم
-مگه میشه تورو یادم نباشه دردانه.....من تو این عمارت به این دراندشتی جز تو و مادرم مگه خانواده ای دارم
همه کسم شما دوتایید مگه میشه یادتون نباشم
مجسمه رو به همراه یکی از خدمه ها راهی اتاقم میکنم
نقاشی هایی که کشیده بود و چندین وسیله دیگر
به هر مسافرتی که میرفت از هر چیزی که میدید برای من می آورد میخواست من راهم سهیم کند در دنیا گردی اش
گردنبندی در دست دارد
-این برای توعه شوکا ....این یکی برای ارمینه برسون به دستش
نگاهم به دنبال گردنبد دیگیری کشیده شد که روی میز میگذارد
+این برای کیه ....شیرین خاتون؟
-نه ....میخندد....فک کنم اینو حواسم نبوده اضافه برداشتم
+نکنه برای یکیه که نمیخوای من بدونم
چشمانش غمگین شد ....دیدم ...باور کن چشمانش در لحظه بی فروغ شد
-دیگه نه ....دیگه برای هیچکس نیست
+پس بوده ...برای کسی بوده
-شوکا....تموم شده ...نه چیزی بوده نه چیزی هست ...فقط من فک کردم بعد این همه سال میتونم یه چیزی برای خودم داشته باشم که دیدم نه ....من محکوم به آخرین بودن هستم ....به بی اهمیت بودن از سمت همه
دستش را میگیرم
+اینجوری نگو مهرداد...تو مهمی برای من برای خاتون ....چرا اینجوری میگی آخه تو عزیز ترین منی مهرداد خودتم میدونی
لبخن ی میزند
- من که تا همیشه مدیون تو و شیرینم هستم
برو به عمارت بزرگ مادرت بفهمه این همه وقت اینجا بودی برات بد میشه
آهی میکشم
+فردا دوباره برمیگردم
- منتظرت هستم ....همیشه منتظرتم
به عمارت که میرسم دوباره مورد مواخذه مادر قرار میگیرم سرد بودنم با چکاد دوباره به گوشش رسیده بود
چکاد دهن لق .....اگر کمی مردانگی میفهمید انقد خبر چینی نمیکرد
-به خاطر اون خرومزاده با نامزدت بد رفتار کردی شوکا
اعتراض میکنم
+ زوییش ( تلفظ مادر در زبان اشکانی )بس کن اون حروم زاده نیست اون از منو شیرویه خیلی حلال زاده تره
با خوردن سیلی از مادر سکوت میکنم
-به برادرت توهین نکن .....حق نداری به خاطر پسر شیرین به شیرویه توهین کنی
از او رو برمیگردونم بحث همیشه همین بود مادرم میخواست اصلا مهرداد و شیرینی نباشد
او هم حق داشت میخواست پدرم به اندازه او وفادار باشد اما نبود
او فقط یک بار آن هم با شیرین خاتون خیانت کرد ندیمه کم سن و سالی که اشتباهن سر از اتاق پدر در آورد و پدر دل داد
عاشق شد نباید میشد اما شد
شام نخورده به اتاقم میرم روی تخت دراز میکشم
و ما داشتیم تاوان چی رو میدادیم ....گذشته ...گذشته ای که اصلا نقشی در آن نداشتیم
نه من نه مهرداد و نه حتی شیرویه
با غم چشم به هم میگذارم ....شاید فردا قشنگ تر از امروز باشد
----------------------------------------
از صبح هیچکس را ندیده بودم پدر و شیرویه به شورا رفته بودن
مادر هم مشغول امورات جشن بود ...جشنی که قرار بود زودتر از موعد برگذار بشه
مهردادم از صبح با برادر ارمینه آرش به شهر رفته بود
با ارمینه به سراغ درختان میوه باغ سلطنتی رفته بودیم تا دلی از عذا در بیاوریم
در حالی که سعی میکردم از سیب های نارس ترش بالای درخت بچینم به ارمینه گوش میدهم
-میدونستی قراره یه کاروان از چین بیاد
با تعجب خیره اش میشوم
+چین؟
-اره فرستنده چین همراه با سفیر اشکانی
از چین زیاد شنیده بودم کشوری سبز با دیوار های بلند
-وای نمیدونی همه از تیرداد حرف میزند تو مطبخ
سیب ترش را با پشت لباسم تمیز میکنم و گازی میزنم
+ تیرداد کیه ؟
-همون سفیر اشکانی که گفتم ....از نوجوانی رفته چین ....میگن چینی بلد حرف بزن...خیلیم خوش چهرس
از او شنیده بودم
پدر هراز گاهی از او میگفت اصلا ارتباط ما با چین به واسطه خوش زبانی او هر روز بهتر میشد
پدر خودش چند سال پیش اورا فرستاد به عنوان فرستنده تا قرارداد تجاری با چین ببندد
نمیدانم چه شد که همانجا ماند و البته کمک زیادی به تحکیم روابط کرد
در راه بازگشت بودیم حرف های اغراق آمیز ارمینه درباره چهره تیرداد خسته ام کرده بود
از میان شمشاد ها میگذشتیم که جیغ ارمینه مرا مجبور کرد به نگاه کردن به آن سمت
-میبینی شوکا....کاروان چین رسیده
نگاهی میاندازیم
راست میگفت کاروان دور درازی بود
در نزدیکی دروازه بودند دور بودیم چهره ها را نمیدیدم
اما پدر و شیرویه را دیدم که با چند فرد حرف میزند
لباس های عجیب و ظاهر عجیب ترشان از این فاصله هم قابل شناخت بود
با ضربه محکم ارمینه به پهلویم عصابی خیره اش میشوم
-اوناهاش....تیرداد اونه ...ببین چقدر جذاب
نگاه میکنم چیزی از چهره اش مشخص نیست پشتش به ماست
فقط قد بلندش را میتوانی ببینی
دستش را میکشم
+بیا بریم دیر شد
او را دنبال خودشم میبرم
ارمینه به مطبخ میرود و من هم به اتاقم
لباس هایم را عوض میکنم مادر کسی را فرستاده بود تا موهایم را مرتب کند
مثل اینکه ناهار قرار بود همان تیرداد معروف به همراه چند چینی که اومده بودند همراهمان باشند
حالا موهای بلندم پشت سرم جمع شده بود تاج ظریفی روی موهام خود نمایی میکرد
اصلا دوست نداشتم موهایم را جمع کنم باز بودنش را دوست داشتم
وقتی باد بینشان میپیحید و در هوا می رقصیدند را دوست داشتم
برای ناهار که صدایم میزنند به پایین میروم
کنار مادر پدر شیرویه میایستم تا مهمان های خارجیمان برسند
امروز هم شیرین و مهرداد در بینمان جایی نداشتند
سه نفر داخل میآیند
دو نفرشان کوتاه قد تر هستند
پوشش جالبی دارند لباس هایشان مانند لباس زن ها بود چشمان تنگ کشیده ای که تا به حال مثلش ندیده بودم
مترجم حرفهایشان را ترجمه میکرد
جالب حرف میزدند و البته تا مفهوم
تابهحال با غیر همزبانم همصحبت نشده بودم
انگار این کلمات نامفهوم برای خانواده جالب بود که چنان عمیق گوش سپرده بودند
گردن میکشم تیرداد نامی که همه میگفتند حضور نداشت
آرام لب میزنم
+شیرویه
از گوشه چشم خیره ام میشود
-بانو
+تیرداد کدوم
-نیست
+چرا نیومده
ریشخندی میزند
-نگو رفیق شفیق مهرداد ....رفت پیش اونا
زیر لب چیزی میگوید که نمیشنوم
برایم جالب بود تیرداد دوست مهرداد بود حتما مانند او اهل هنر و ادب هم بود دیگر نه
آهی میکشم عمیقاً دوست داشتم در آن جمع باشم تا در این نمایش مضحک
بعد صرف ناهار که عملا با تذکر های مادر هیچ از آن نفهمیدم دوباره با دستور ملکه راهی اتاقم میشوم
مثل اینکه جمع رسمی شده بود و به قول مادر من جایی در آن نداشتم اما شیرویه باید در همه جا حضور داشته باشد جالب است
روی تاقچه میشینم و به باغ خیره میشم
به آدم های که هر یک مشغول کاری هستند
یکب شمشاد هارا مرتب میکرد
دیگری زمین را جارو میزد
دلم هوای طلا را کرده بود
با صدای در اتاق از جا بلند میشم
+بیا داخل
دخترکی کم سن و سال از خدمتکاران است
-شاهدخت مهرداد خان گفتن برید الاچیغ منتظرتونن
با اسم مهرداد دوباره انرژی گرفتم
تند و سریع از کنارش گذشتم
خواستم از در اصلی برم اما وسط راه سرخدمت کار با بهتر بگویم دست راست مادرم سد راهم میشود
-کجا شاهدخت....ملکه گفتن حق خروج
اجازه نمیدهم حرفش کامل شود سریع عقب گرد میکنم و از در پشتی بیرون جستم
دلم میخواست رقص باد را میان موهایم حس کنم اما این گیره های اضافی نمیگذاشتند
بیخیال غر های مادر شدم و چنگ انداختم به آن گیره ها
بیرون کشیدمش و حالا تا آمدم از نوازش باد لذت ببرم که محکم به جسم سختی برخورد میکنم
+اخخخ
تاجم روی زمین میافتد
خیره مرد روبه رویم میشوم
گردن میکشم تا بتوانم صورتش را ببینم
- خوبید خانم
🛑یعنی کیه ؟🙄
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

رولت کیک نسکافه ی

کیک ساده خانگی

کیک تولد بدون فر

اکبر جوجه نرم

لقمه شربتی
