عکس برای مسافران آسمان
سَـــــلویٰ
۱۵۵
۳.۶k

برای مسافران آسمان

۱ خرداد ۰۳
امتحان روز یکشنبه ی بچه ها لغو شد..صبح حال دلم خوب بود..زود بلند شدم وصبحانه را تنهایی خوردم..بعد مدتها صبحانه ی تنهایی مزه ی دیگری داشت..وسط صبحانه یک هو بسرم زد حلوا درست کنم..بساط صبحانه ام را نصف ونیمه جمع کردم و خودم را به اجاق رساندم و آرد..تفت...شعله ی آرام... بوی آردکه بلند شد ودر خانه پیچید حس خوبی داشتم..آماده اش کردم و ریختم در قالب..بوقت گذاشتنش توی یخچال ..انگار کسی بمن گفت چکار داری میکنی سلویٰ ...فردا میلاد امام مهربانیهاست وتو حلوا میپزی؟؟!!!!!..مگر قرار نیست در شادی اهلبیت شاد باشی..حلوا برای چه !!!!..باید بگویم که ما در هیچ مراسم شادی وسروری حلوا نمیپزیم..اسم حلوا که بیاید ما یاد از دست دادن عزیزان می افتیم..مگر به ندرت برای تقویت بنیه ی کودکانمان..بدون اینکه در یخچال را ببندم همان لحظه ورق برایم برگشت ..دوتا تخم مرغ آوردم بیرون وبساط کیک پزان راه انداختم... مشغول ناهار وکارهای عقب افتاده وکیک وعکس شدم وبا خودم میگفتم تیتر وکپشن پست تولد امام رضا جانم چه باشد تا اینکه چشم بر هم زدنی، عصر پر از دلهره شروع شد..جدای از هر جناح وحزبی ..انسانیتم وادارم کرد برای برگشت فرزندان مادران نگران ومضطرب ..نذری از دلم بگذرانم وچشم براه برگشت با سلامتشان باشم..اما صبح که استجابت تمام دعاهایمان به مصلحتی دیگر گره خورد و شادیهای روز عیدمان با اندوه پوشانده شد من ماندم وروزیکه انرژیهایش گم شده بود...نای بلند شدن نداشتم ..تا اینکه ظهر خواستم برای اهل خانه ،غذایی آماده کنم، در یخچال را که باز کردم چشمم به قالب دست نخورده ی حلوا افتاد... بغضم ترکید..چه بغضی...مگر میشود ..اما شده بود ..
ادعایی ندارم اما اینکه بوی حلوایشان‌قبل برگشتنشان ..درست روز شهادتشان در خانه ی ما پیچید اندوه نشسته در دلم را مضاعف نمود.😔

ما هیچ زمانی به پیشواز نبودن وفراق نمیرویم اما گاها فراقهایی زودهنگام هست که پیشواز میایند و داغشان به این زودی از دلمان نمی رود..تنها نکته ی آرامش این ماجرا اینجاست که این حادثه ،استجابت دعای شهادت خود شهیدانمان بوده است..هرچند برای شهادتشان هم زود بود..
شادی روحشان گلواژه های عطر آگین صلوات بدرقه کنیم..
«اللهم صل علی محمدٍ وآل محمد وعجل فرجهم»


ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺁﻳﺎﺗﺎﺑﺤﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﯿﮑﻪ ﺟﺎﻥ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﺮﺩﻱ؟ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﯾﮏ ﺑﺎﺭﺧﻨﺪﯾﺪﻡ،،ﯾﮏ ﺑﺎﺭﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ .." ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ " ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍﺑﮕﯿﺮﻡ،ﺍﻭﺭﺍﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻔﺎﺷﯽ ﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻔﺎﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﮐﻔﺸﻢ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺪﻭﺯ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ! ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ﻭﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻢ. " ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ " ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﺭﺍﺑﮕﯿﺮﻡ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﮔﺮﻡ ﻭﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ .. ﻣﻨﺘﻈﺮﻣﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﻧﻮﺯﺍﺩﺵ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﺳﭙﺲ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ .. ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﺳﻮﺧﺖ ﻭﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ .. " ﺗﺮﺳﻢ " ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﮐﺮﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﻓﻘﯿﻬﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻧﻮﺭﯼ ﺍﺯﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻧﻮﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﯽ ﺷﺪ ﻭﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯﺩﺭﺧﺸﺶ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ .. ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﯿﺴﺖ؟ .. ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻮﺯﺍﺩﯼ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﯽ . ﻣﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺣﻤﺎﯾﺘﺶ ﺭﺍ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ . ﻫﺮﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﮑﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ،ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺩﺭﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ..


وطن ما...ملت ما..در آغوش پر مهر تو ای خدای مهربان

⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛

...