
کیک عصرونه
۱۶ مرداد ۰۳
#شاهدخت_اشکانی
#پارت_دوم
بغض میکنم چقدر دلتنگش بودم.....پناه بی پناه من
+مهرداد بلاخره اومدی
-اومدم ....بلاخره اومدم دوردانه
صورتم را با دستانش قاب میگیرد
رد بوسه اش روی پیشانیم می افتد
-چقدر زیبا تر شدی شوکا .....چقدر خانم تر شدی خواهرکم
دوباره تنگ در آغوشم میگیرد
+ خوب شد که اومدی مهرداد ....داشتم میمردم از دلتنگی
میخندد
- اما انگار نبودم بیشتر بهت ساخته
با اعتراض صدایش میزنم
+مهرداد
میخندد بلند ،جدا میشوم از آغوشش
+بریم که شیرین خاتون آب شد از دلتنگی
آهی میکشد
-من بمیرم برای دل شیرینم
+خدا نکنه
دستش را میکشم
من سوار بر طلا و اون مشکی به راه میافتیم
نزدیک عمارت بزرگ می ایستم
+تو برو پی شیرین من میرم یه سر به عمارت بزنم
سری تکان میدهد
-یه ساعت دیگه بیا الاچیغ .....اردوان شاه نیست ؟
و من باز غمگین میشوم از او که محروم است از پدر گفتن
این هم یکی دیگر از دستورات سنگدلانه مادرم همچون کوچ دادن این مادر و پسر به عمارت کوچک ته باغ
+نه با شیرویه رفتن سرکشی
-پس بعدا میرم برای دست بوسی
و این آهم بود که همراهش میشود.. برادر مظلوم من
بعد بردن طلا به اصطبل به عمارت سری میزنم
مادر مشغول آماده کردن تدارکات است تولد شاهزاده اش شیرویه نزدیک است
جشنی که فقط به مناسبت زادروز شیرویه نبود بهانه ای بود برای اعلام ولیعهدی شیرویه و همچنین نامزدیش با توران دختری از ایل مهران
مادر به دنبال قدرت بود به دنبال تضمین فرمانروایی شیرویه به همین سبب من و شیرویه را گذاشته بود در تغاری و تقسیم میکرد بین ایل ها
من برای سون شیرویه نصیب مهران شد چه معامله کثیفی
مادر میترسید از عشق پدر به شیرین..... میترسید
او همیشه مهرداد را رقیبی برای شیرویه میدید
مهردادی که زندگیش در نقاشی و مجسمه سازی خلاصه شده بود مهردادی که سودای کشف جهان را داشت چه به فرمانروایی
اما مادر نمیخواست قبول کند مهرداد در این میدان از همه بی صلاح تر و تنها تر است
روانه باغ میشوم ....عمارت با آن همه خدم و حشم همچون طنابی گردنم را میفشارد
بین شمشاد ها میگردم از گل های باز شده چندتایی میچینم
ارمینه را میبینم که با خنده به من نزدیک میشود
-چشمت روشن شاهدخت ....مهرداد خان برگشتن
+آره ارمینه اومد بلاخره
لبخندی میزند
- کجاست الان
+رفت به مادرش سر بزنه .....موهامو میبافی برام
با شوق باشه ای میگوید
ارمینه موهایم را میبافد و از گل های باغ هم چندتایی لابه لایش میگذارد
کنار هم قدم میزنیم
داشتم از رویاهای در سرم برای ارمینه میگفتم که با ایستادنش می ایستم
با سر به جلو اشاره میکند
نگاه میکنم آن مرد سوار بر اسب که به سمتمان می آمد با آن قد بلند هیکل درشت و شانه های پهن کی میتوانست باشد جز چکاد
نامزد اجباری من
مثل چهره اش خشن رفتار میکرد
به سمتم محکم قدم بر میداشت میلرزم من از این مرد میترسم
-سلام شاهدخت
+سلام ....این موقع روز اینجا چیکار میکنید چکاد خان
ارمینه زیر لبی ببخشید میگوید و مرا در این مهلکه تنها میگذارد
کنارم قرار میگیرد و با من هم قدم میشود
- همراه شاهزاده برای سرکشی رفته بودیم گفتم قبل رفتن به شما سری بزنم
سری تکون میدم
-هفته دیگه مسابقات شاهنشاهی شروع میشه
+ بله شنیدم ...شرکت میکنید
- فعلا برای شمشیر زنی و تیراندازی قصد شرکت دارم شما پیشنهادی نداری شاهدخت
روبه رویش می ایستم
+من.....من نقاشی و مجسمه سازی رو ترجیح میدم
انگار حرفم برایش بیش از اندازه خنده دار بود
- من به عنوان یه مرد برم نقاشی بکشم
+نقاشی قشنگتر از خون چکاد خان
اخم میکشد در هم
-از گذشته سلسله اشکانی مشهور بود به جنگاوری شاهدخت از اصل خودمون که قرار نیست دور بشیم
+ من اصلم رو دوست دارم چکاد خان میبالم به جنگاوری مردان ایلم ....اما نه برای کشتن
داشت کم کم صحبتمان تبدیل به بحث میشد که مهرداد آمد
او همیشه فرشته نجات من بود
بر خلاف روی خوشی که برای همه داشت با اخم با چکاد احوال پرسی کرد
او در جبهه من بود مثل مادر و پدر و شیرویه چکاد را ستایش نمیکرد
-مهرداد خان سفر به یونان چطور بود
-زندگی کردن با مردمی که برای هنر ارزش قاعلن زیبا بود
پوزخند چکاد حتی من را هم آزار داد
- برای یک مرد اشکانی جنگاوری مهم تر از هنر شاهزاده
البته برای یه مرد اشکانی اصل نه نا اصل نصب
اشاره میکرد به اصالت مادر مهرداد که به یونان میرسید
دست مهرداد را میکشم
مادرش نقطه ضعفش بود و حالا حتی او به عنوان فرزند پادشاه قدرت دفاع نداشت
+من و مهرداد جایی کار داریم چکاد خان به سلامت
مهرداد را به دنبال خودم میکشم
+به حرفاش توجه نکن مهرداد اون همیشه مزخرف میگه
مغزاشون مثل شمشیراشون زنگ زده .....احمق
دستش دور شانه ام میپیچید
- برام مهم نیست شوکا....فقط تو و شیرین برام مهمید...همین
سرم را به سینه اش تکیه میدهم
با یادآوری سوغاتی از گردنش آویزان میشوم
+چی آوردی از یونان برام مهرداد.......برام تعریف کن چی گذشت این دو ماهه اونجا
میخندد
-وسایلم داخل عمارت کوچیک بریم که هدیه های دردانه رو بدم بهش
به سمت عمارت کوچیک میرویم که در راه پدر را میبینم
با دیدن ما می ایستد
مهرداد به سمتش میرود پدر مردانه دستش را میفشارد
میبینم ..میبینم چشمان غمگینش جز به جز صورت مهرداد را میگردد
حس میکنم که چقدر دلش میرود برای در آغوش کشیدنش
اما ملاحظه میکند
هیچوقت محبت پدر نصیب مهرداد نشد
میترسید با گوشه چشمی به مهرداد حسادت مادر را برافراشته کند و به بهای جان مهرداد تمام شود
مهرداد هم پذیرفته بود که هیچگاه توقع محبت را نداشت
از هیچکس البته به جز من و شیرین خاتون که استثنا بودیم
-با اجازتون اردوان شاه
-به سلامت .....شوکا زودتر به عمارت برو مادرت سراعتو میگرفت
+چشم پدر جان
عمارت کوچیک همچون اسمش کوچیک بود
یک مطبخ کوچک با دو اتاق
یک اتاق متعلق به شیرین خاتون بود و اتاق دیگر برای مهرداد
اما بیشتر شبیه کارگاه مجسمه سازی بود
نقاشی میکشید ...سفالگری میکرد ...و الان چند ماهی میشد مجسمه میساخت و اصلا به همین منظور به یونان و رم رفت به مهد مجسمه جهان ....اسمی که خودش روی آن گذاشته بود
روی صندلی مخصوصش مینشینم
+زود باش هدیه های منو بده
لبخند گرمش به جانم مینشیند
-چشمانو ببند
با زوق چشم بر هم میگذارم
+باز کنم
-نه هنوز
نمیدانم چیکار میکند فقط صدای خش خش میشنوم
+مهرداددددد....مردم از کنجکاوی
-باز کن دردانه
چشم باز میکنم
جسمی روی میز بود که رویش پارچه انداخته بود
میخندم
+این دیگه چیه
-بردار پارچه رو میفهمی
پارچه رو برمیدارم و از حیرت با دهان باز خیره شاهکار مقابلم میشوم
باورم نمیشد مجسمه من بود صورت من موهای مواجو فرم
جیغی میکشم
+مهرداد ...باورم نمیشه ...این منم ....تو منو ساختی
تنگ در آغوش میگیرمش
برادر مهربانم ....اون فوق العاده بود ....اون غیر قابل توصیف بود
-تو این دوماه کلی تلاش کردم که بتونم بسازمش ....که تا قبل اینکه برسم تمومش کنم
جدا میشوم از آغوشش
+چهرم....چجوری چهرمو یادت بود به این واضحی
دستانش صورتم را قاب میگیرد
🛑حستون نسبت به چکاد چیه ؟
یعنی نقش اصلیه مرد چکاد؟
#پارت_دوم
بغض میکنم چقدر دلتنگش بودم.....پناه بی پناه من
+مهرداد بلاخره اومدی
-اومدم ....بلاخره اومدم دوردانه
صورتم را با دستانش قاب میگیرد
رد بوسه اش روی پیشانیم می افتد
-چقدر زیبا تر شدی شوکا .....چقدر خانم تر شدی خواهرکم
دوباره تنگ در آغوشم میگیرد
+ خوب شد که اومدی مهرداد ....داشتم میمردم از دلتنگی
میخندد
- اما انگار نبودم بیشتر بهت ساخته
با اعتراض صدایش میزنم
+مهرداد
میخندد بلند ،جدا میشوم از آغوشش
+بریم که شیرین خاتون آب شد از دلتنگی
آهی میکشد
-من بمیرم برای دل شیرینم
+خدا نکنه
دستش را میکشم
من سوار بر طلا و اون مشکی به راه میافتیم
نزدیک عمارت بزرگ می ایستم
+تو برو پی شیرین من میرم یه سر به عمارت بزنم
سری تکان میدهد
-یه ساعت دیگه بیا الاچیغ .....اردوان شاه نیست ؟
و من باز غمگین میشوم از او که محروم است از پدر گفتن
این هم یکی دیگر از دستورات سنگدلانه مادرم همچون کوچ دادن این مادر و پسر به عمارت کوچک ته باغ
+نه با شیرویه رفتن سرکشی
-پس بعدا میرم برای دست بوسی
و این آهم بود که همراهش میشود.. برادر مظلوم من
بعد بردن طلا به اصطبل به عمارت سری میزنم
مادر مشغول آماده کردن تدارکات است تولد شاهزاده اش شیرویه نزدیک است
جشنی که فقط به مناسبت زادروز شیرویه نبود بهانه ای بود برای اعلام ولیعهدی شیرویه و همچنین نامزدیش با توران دختری از ایل مهران
مادر به دنبال قدرت بود به دنبال تضمین فرمانروایی شیرویه به همین سبب من و شیرویه را گذاشته بود در تغاری و تقسیم میکرد بین ایل ها
من برای سون شیرویه نصیب مهران شد چه معامله کثیفی
مادر میترسید از عشق پدر به شیرین..... میترسید
او همیشه مهرداد را رقیبی برای شیرویه میدید
مهردادی که زندگیش در نقاشی و مجسمه سازی خلاصه شده بود مهردادی که سودای کشف جهان را داشت چه به فرمانروایی
اما مادر نمیخواست قبول کند مهرداد در این میدان از همه بی صلاح تر و تنها تر است
روانه باغ میشوم ....عمارت با آن همه خدم و حشم همچون طنابی گردنم را میفشارد
بین شمشاد ها میگردم از گل های باز شده چندتایی میچینم
ارمینه را میبینم که با خنده به من نزدیک میشود
-چشمت روشن شاهدخت ....مهرداد خان برگشتن
+آره ارمینه اومد بلاخره
لبخندی میزند
- کجاست الان
+رفت به مادرش سر بزنه .....موهامو میبافی برام
با شوق باشه ای میگوید
ارمینه موهایم را میبافد و از گل های باغ هم چندتایی لابه لایش میگذارد
کنار هم قدم میزنیم
داشتم از رویاهای در سرم برای ارمینه میگفتم که با ایستادنش می ایستم
با سر به جلو اشاره میکند
نگاه میکنم آن مرد سوار بر اسب که به سمتمان می آمد با آن قد بلند هیکل درشت و شانه های پهن کی میتوانست باشد جز چکاد
نامزد اجباری من
مثل چهره اش خشن رفتار میکرد
به سمتم محکم قدم بر میداشت میلرزم من از این مرد میترسم
-سلام شاهدخت
+سلام ....این موقع روز اینجا چیکار میکنید چکاد خان
ارمینه زیر لبی ببخشید میگوید و مرا در این مهلکه تنها میگذارد
کنارم قرار میگیرد و با من هم قدم میشود
- همراه شاهزاده برای سرکشی رفته بودیم گفتم قبل رفتن به شما سری بزنم
سری تکون میدم
-هفته دیگه مسابقات شاهنشاهی شروع میشه
+ بله شنیدم ...شرکت میکنید
- فعلا برای شمشیر زنی و تیراندازی قصد شرکت دارم شما پیشنهادی نداری شاهدخت
روبه رویش می ایستم
+من.....من نقاشی و مجسمه سازی رو ترجیح میدم
انگار حرفم برایش بیش از اندازه خنده دار بود
- من به عنوان یه مرد برم نقاشی بکشم
+نقاشی قشنگتر از خون چکاد خان
اخم میکشد در هم
-از گذشته سلسله اشکانی مشهور بود به جنگاوری شاهدخت از اصل خودمون که قرار نیست دور بشیم
+ من اصلم رو دوست دارم چکاد خان میبالم به جنگاوری مردان ایلم ....اما نه برای کشتن
داشت کم کم صحبتمان تبدیل به بحث میشد که مهرداد آمد
او همیشه فرشته نجات من بود
بر خلاف روی خوشی که برای همه داشت با اخم با چکاد احوال پرسی کرد
او در جبهه من بود مثل مادر و پدر و شیرویه چکاد را ستایش نمیکرد
-مهرداد خان سفر به یونان چطور بود
-زندگی کردن با مردمی که برای هنر ارزش قاعلن زیبا بود
پوزخند چکاد حتی من را هم آزار داد
- برای یک مرد اشکانی جنگاوری مهم تر از هنر شاهزاده
البته برای یه مرد اشکانی اصل نه نا اصل نصب
اشاره میکرد به اصالت مادر مهرداد که به یونان میرسید
دست مهرداد را میکشم
مادرش نقطه ضعفش بود و حالا حتی او به عنوان فرزند پادشاه قدرت دفاع نداشت
+من و مهرداد جایی کار داریم چکاد خان به سلامت
مهرداد را به دنبال خودم میکشم
+به حرفاش توجه نکن مهرداد اون همیشه مزخرف میگه
مغزاشون مثل شمشیراشون زنگ زده .....احمق
دستش دور شانه ام میپیچید
- برام مهم نیست شوکا....فقط تو و شیرین برام مهمید...همین
سرم را به سینه اش تکیه میدهم
با یادآوری سوغاتی از گردنش آویزان میشوم
+چی آوردی از یونان برام مهرداد.......برام تعریف کن چی گذشت این دو ماهه اونجا
میخندد
-وسایلم داخل عمارت کوچیک بریم که هدیه های دردانه رو بدم بهش
به سمت عمارت کوچیک میرویم که در راه پدر را میبینم
با دیدن ما می ایستد
مهرداد به سمتش میرود پدر مردانه دستش را میفشارد
میبینم ..میبینم چشمان غمگینش جز به جز صورت مهرداد را میگردد
حس میکنم که چقدر دلش میرود برای در آغوش کشیدنش
اما ملاحظه میکند
هیچوقت محبت پدر نصیب مهرداد نشد
میترسید با گوشه چشمی به مهرداد حسادت مادر را برافراشته کند و به بهای جان مهرداد تمام شود
مهرداد هم پذیرفته بود که هیچگاه توقع محبت را نداشت
از هیچکس البته به جز من و شیرین خاتون که استثنا بودیم
-با اجازتون اردوان شاه
-به سلامت .....شوکا زودتر به عمارت برو مادرت سراعتو میگرفت
+چشم پدر جان
عمارت کوچیک همچون اسمش کوچیک بود
یک مطبخ کوچک با دو اتاق
یک اتاق متعلق به شیرین خاتون بود و اتاق دیگر برای مهرداد
اما بیشتر شبیه کارگاه مجسمه سازی بود
نقاشی میکشید ...سفالگری میکرد ...و الان چند ماهی میشد مجسمه میساخت و اصلا به همین منظور به یونان و رم رفت به مهد مجسمه جهان ....اسمی که خودش روی آن گذاشته بود
روی صندلی مخصوصش مینشینم
+زود باش هدیه های منو بده
لبخند گرمش به جانم مینشیند
-چشمانو ببند
با زوق چشم بر هم میگذارم
+باز کنم
-نه هنوز
نمیدانم چیکار میکند فقط صدای خش خش میشنوم
+مهرداددددد....مردم از کنجکاوی
-باز کن دردانه
چشم باز میکنم
جسمی روی میز بود که رویش پارچه انداخته بود
میخندم
+این دیگه چیه
-بردار پارچه رو میفهمی
پارچه رو برمیدارم و از حیرت با دهان باز خیره شاهکار مقابلم میشوم
باورم نمیشد مجسمه من بود صورت من موهای مواجو فرم
جیغی میکشم
+مهرداد ...باورم نمیشه ...این منم ....تو منو ساختی
تنگ در آغوش میگیرمش
برادر مهربانم ....اون فوق العاده بود ....اون غیر قابل توصیف بود
-تو این دوماه کلی تلاش کردم که بتونم بسازمش ....که تا قبل اینکه برسم تمومش کنم
جدا میشوم از آغوشش
+چهرم....چجوری چهرمو یادت بود به این واضحی
دستانش صورتم را قاب میگیرد
🛑حستون نسبت به چکاد چیه ؟
یعنی نقش اصلیه مرد چکاد؟
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

کیک یزدی

کیک کیف عروس

کیک اسفنجی

اسلایس برفی

جلبی (زولبیا فوری)
