- دو ترم از دانشگاه میگذشت
کم کم داشتم سختی تحصیل در یک شهر دیگر و دور از خانواده را میچشیدم.
سه شنبه ها از صبح تا عصر کلاس داشتیم و عصرها که می آمدیم خوابگاه همه ی بچه ها از فرط خستگی ولو میشدند اما من می ایستادم جلوی پنجره و چشم میدوختم به منظره ی کویری پشت ساختمان خوابگاه.
نمیدانم چه سِری بود که سه شنبه ها وقتی آفتاب غروب میکرد بی قراری تمام جانم را میگرفت!
یکی از همین سه شنبه های بی قرار، بعد از تماس تلفنی با مادرم نشسته بودم کنار پنجره و داشتم با پاکت سیگار هم اتاقی ام بازی میکردم و بین کشیدن و نکشیدن مردد بودم که دیدم تلفن همراهم زنگ میخورد
شماره را با نام کتونی قرمز سیو کرده بودم!
نه اینکه اهل اسم گذاشتن روی آدم ها باشم، نه! فقط وقتی شماره تلفنم را پرسید و بعد تماس گرفت تا شماره اش را داشته باشم، رویِ پرسیدن اسمش را نداشتم!
تلفن را جواب دادم
همانطور که در دانشگاه گفته بود راجع به جزوه درسی و امتحان چند سوال پرسید و بعد از اینکه سوال هایش را جواب دادم گفت:
ببخشید یه سوال دیگه
گفتم خواهش میکنم بفرمایید
یکدفعه پرسید
صدات چرا یه حالیه؟
چند ثانیه مکث کردم....انگار راه ارتباطیِ دلم و مغزم قطع شد، دلم از مغزم فرمان نگرفت، دلم میخواست برای یک نفر حرف بزنم....
گفتم سه شنبه ها عصر که از دانشگاه می آیم خوابگاه بی قرارم...
بدون معطلی گفت شاید دلتنگ خانواده ای
جواب دادم همین الان با مادرم حرف زدم اما همچنان بی قرارم، یک جا بند نمیشوم!
دیگر سوالی نپرسید اما من بی اختیار از حال و هوایم گفتم و گفتم و گفتم و تا غروب کامل خورشید و تاریکی هوا حرف زدم...
بعد از اینکه تلفن را قطع کردم
دیگر خبری از بی قراری نبود...
از هفته ی بعد هر سه شنبه عصر تماس میگرفت و حرف میزدیم
مدتی از این قرار سه شنبه عصرها گذشت!
لا به لای حرف هایمان سکوت میکردیم...
سکوت هایمان بو دار بود! بوی لبخند و شوره دل میداد!
دیگر بی قراری ام از سه شنبه ها شیوع پیدا کرده بود به تمام هفته و هر شب تا حرف نمیزدیم آرام و قرارم نمیگرفت!
یک روز در آلاچیق پشت ساختمان فنی دانشگاه نشسته بودیم که جریان سیو کردن
شماره اش با نام کتونی قرمز را برایش تعریف کردم تلفن همراهم را گرفت و نام خودش را اصلاح کرد و نوشت قرار دل بی قرارم...
نوشت و لپ هایش گل انداخت و بدون اینکه نگاهم کند گوشی تلفن همراهم را پس داد و راهش را کشید و رفت...
از آن روز به بعد شد قرار دل بی قرارم...
البته که بود، اما آن روز سکوت بو دارش هنگام مکالمه را معنا کرد!
یک سه شنبه که طبق قرار همیشگی مان داشتیم تلفتی حرف میزدیم
گفت میخواهم حقیقتی را فاش کنم
گفتم تو فاش ترین حقیقت منی دیوانه
ادامه دادقبل از اینکه حتی یک کلمه حرف بزنیم،
هر سه شنبه،کلاس آخر، که صندلی جلویی من مینشستی، تمام فکر و ذهنم پیش تو بود و از وقتی کلاس تمام میشد تا خود صبح نمیتوانستم فکرم را از فکر کردن به تو منصرف کنم!
راستش دلیل بی قراری عصر های سه شنبه ات این بود که من با حالی شوریده به تو فکر میکردم
آن بی قراریِ تو، قراری بود بین دل هامان...
میدانم دوسال از نبودنت گذشته
میدانم تا به حال باید خوب میشدم
میدانم منطقی نیست
میدانم زمان همه چیز را درست میکند
همه ی اینها را میدانم همه را
اما سه شنبه که نه، چند شبی ست عجیب بی قرارم یا آن وقت ها در مستیِ جام عشقی که تازه سر کشیده بودیم، از روی دلخوشی حرفی بی سند زدی یا اینکه
چند شبی ست مدام به من می اندیشی...
ذهنت در اتمسفر بی کسی ام جا مانده و نمیتوانی فکرت را از فکر کردن به من منصرف کنی...
راستش را بگو میدانم دو سال گذشته
میدانم باید فراموشمان میشد
میدانم همه چیز تمام شده
همه چیز تمام شده؟
مگر میشود که تمام شود؟
بگذریم....بگذریم
میشود باز هم قرار دلِ بیقرارم شوی؟! :)🖤
-علی سلطانی🌱
...