
کیک شکلاتی
۱ هفته پیش
سرگذشت واقعی ۲ قسمت سوم
همون سال داداشم کوچیکمم ازدواج کرد.اومد روبروی خونه داداش بزرگم مستقرشد .خونمون ی طبقه ی بالا با دوواحد کوچیک داشت که پدرم داد به داداشام که اول زندگی اجاره نشین نباشن.توی عروسیشون کلی خواستگار برام پیداشده بود.که از مادرم یا خواهرم اجازه میخواستن که بیان خونمون برای خواستگاری وی وقت برای دیدن وپسندیدن اقا دادماد میخواستن.
هرهفته خونمون خواستگار بود.یکی معلم بود.یکی راننده تاکسی.یکی نقاش ساختمان یکی تعمیرکار.یکی استاد دانشگاه یکی پلیس...برای همشونم مجبوربودم یک کارتکراری کنم .چای بیارم.
یکی منو نمیپسندید یکی من نمیپسندیدم.چندماهی گذشت که مدرک خیاطی روهم گرفتم وگاهی توخونه لباس میدوختم کم کم مشتری هام بیشترشد.درامد نسبتا خوبی داشتم.باچرخ کهنه مادرم لباسهای چیدار وجدید میدوختم.
خواهرم که حالا برای خودش استادی بود توی همون فنی وحرفه ی خیاطی وگلدوزی باچرخ رواموزش میداد.برام مشتری میفرستاد کارم رونق داشت.
اما بگم همچنان خواستگارای جور واجورداشتم...
نزدیک ۲۱ سالگی بودم فصل بهاربود.توی حیاط بودم که درزدن دوتا خانم بودن به بهانه تحویل دادن لباس اومده بودن باتعارف راهشون دادم اومدن توی خونه.حرف زدن وهی از پسرشون تعریف میکردن.مادرمم فقط گوش میداد.
بعداز کلی حرف گفتن پسرما دخترشمارودیده وپسندیده.اجازه بدین فرداشب بیایم برای خواستگاری...
مادرم نگاهی بهم انداخت وگفت بفرمایین.
اون شب برای اولین با خواستگارمو دیدم نگاه نافذ وجذابی داشت.ته ریش نسبتا کمی داشت وقد بلند بود.از لحاظ مالی وفرهنگی اون جور که معلوم بود تقریبا هم سطح مابودن.مادرش وخواهرش کلی قربون صدقم میرفتن واز پسرشون تعریف میکردن.
بزرگتراگفتن برید حرف بزنید رفتیم توی حیاط زیر درختا رو تخته چوبی حیاط نشستم.این مروسه روبعداز ازدواج داداشم شایدبرای بار هزارم بود انجام میدادم حتی سوالای که باید میپرسیدم ومد نظرم بود رواز بر بودم.کمی صحبت کردیم واز اینده گفتیم.اینجوری پسرخوبی بود.قرارشد مدتی رو باحضورخانواده ها باهم باشیم بیرون بریم یا خونه ما بیاد ومابریم.بیشتر اشنا بشیم.ماهم تحقیق کنیم وجواب نهایی روبدیم.
چندمدتی گذشت.تحقیقات که انجام شد.ی شب همه جمع شدیم دورهم. پدرم گفت انتخاب خودته هرچی خودت بگی.خواهر وداداشامم گفتن نظرخودته.هر تصمیمی بگیری ما پشتیم وتنها نیستی.
سرمو زیرانداختم وگفتم هرجورخودتون صلاح منو میدونید من ....من .... من....
قرمز شدم .خجالت کشیدم.با اینکه همیشه دختر تخس وشیطون خونه بودم وحاصرجواب بودم.
خواهر دستمو گرفت وگفت پس مبارک...
نگاش کردم وسرمو زیر انداختم....
مادرم بهشون خبرداد وطولی نکشید که برای صحبت اولیه اومدن نامزدی تا عقد وعروسی دوماه بیشترنشد.تواون فاصله هرچی پول پس انداز کرده بودم رفتم جهاز خریدم هرچی کم کسر داشتم گرفتم.خواهر ومادرم کمکم بودن.
خونه ی پدرشوهرم توی کوچه ی اول سرخیابونمون بود.پس هرجارو که میگرفتیم هم نزدیک پدرومادرم بودم هم خانواده همسرم...ی جای رو همون نزدیکا اجاره گرفتیم.باکمک خواهر ومادر وزنداداشام جهازموچیدیم....
زندگی ادما از ی جای به بعد حتی با ی کلمه به کل عوض میشه...راه ومسیرمون عوض میشه...
موقع خوندن خطبه ی عقد فکرمیکردم خوشحالترین وخوشبخترین عروس روی زمینم...بار سوم که گفت ایا وکیلم....همه سوکت کردن منتظر شنیدن بودن ...
بله.....کل ودست و نقل میپاشیدن و کل میزدن...
بله ی کلمه که از اون شب مسیر زندگیم به کل عوض شد وخودم نفهمیدم.
دوسه ماه اول زندگیمون خیلی خوش بودیم خیلی ...من اتاق خیاطیمو راه انداختم وهر روز مشتری داشتم.هم کمک خرجی واسه خونه هم واسه خودم چیزی میخریدم.هر دوسه روزم به خانوادم سرمیزدم.بعداز ازدواجم مادرشوهر وخواهرشوهرام ۱۸۰ درجه عوض شدن.اوایل عروسی به همسرم میگفتن که بهم نیش وکنایه زدن یا تیکه بهم تنداختن.همسرم میگفت حساس نشو...کنایه ها بیشتر میشد.حتی با اینکه ماتازه سه ماه بود ازدواج کرده بودیم میگفتن برو دکتر چرا باردار نمیشی حتما اشکالی داری...
بعضی شبا تنهایی تواتاق اشک میرختم وچیزی نمیگفتم.دیدم که همسرم پشتم نیست چیزی نگفتم توخودم ریختم...
همسرمم تغییر کرده بود.کمتر سرکار میرفت وبیشتر وقتا خونه بود.یا اگه خونه نبود با دوستاش میرفت گردش.بعضی شبام دیر میومدخونه.کم کم متوجه شدم سیگارمیکشه اعتراض کردم محلم نداد واز خونه رفت دو روزی پیداش نشد.بعدهم برگشت کلی بهانه اورد که چرا اینجا اینجوری اونجا اینجوریه.اخرم حرفش به نداشتن بچه ختم شد.میدونستم این حرفاش ازکجا اب میخوره اما دیگه چیزی نگفتم.
تو این مدتم هروقت رفتم خونه ی پدرم خودمو شاد وسرحال نشون دادم تا نفهمن چه مشکلی دارم.خودم عقیده داشتم زن باید بتونه مرد رو رام زندگی وخونش کنه.
۵ ماه از ازدواجمون میگذشت که علائم بارداری داشتم.صبح که همسرم رفت بیرون خودمم رفتم ازمایشگاه ازمایش دادم.نشستم جواب روگرفتم بردم دکتر.دکتر کمی صحبت کرد وگفتن سه ماه باردارم وبه مراقبت زیاد نیاز دارم.زیاد نباید بشینم کلی تقویتی نوشت برام.خوشحال بودم توی راه ی جعبه شیرینی گرفتم رفتم خونه.
هزارتا برنامه چیدم.شام موردعلاقه ی همسرمرمو درست کردم خونه رومرتب ترازهمیشه کردم.کارموزودترانجام دادم تا اومد بهش بگم وباهم بشینیم درباره اینده تصمیمات جدی بگیریم.
کمی بخودم رسیدم وکمی ارایش کردم میز شامم چیدم ومنتظرشدم...
۹ شب شد نیومد
۱۰ شد نیومد ۱۱ شد نیومد ۱۲ ونیم بود که صدای کلید اومد..
همون سال داداشم کوچیکمم ازدواج کرد.اومد روبروی خونه داداش بزرگم مستقرشد .خونمون ی طبقه ی بالا با دوواحد کوچیک داشت که پدرم داد به داداشام که اول زندگی اجاره نشین نباشن.توی عروسیشون کلی خواستگار برام پیداشده بود.که از مادرم یا خواهرم اجازه میخواستن که بیان خونمون برای خواستگاری وی وقت برای دیدن وپسندیدن اقا دادماد میخواستن.
هرهفته خونمون خواستگار بود.یکی معلم بود.یکی راننده تاکسی.یکی نقاش ساختمان یکی تعمیرکار.یکی استاد دانشگاه یکی پلیس...برای همشونم مجبوربودم یک کارتکراری کنم .چای بیارم.
یکی منو نمیپسندید یکی من نمیپسندیدم.چندماهی گذشت که مدرک خیاطی روهم گرفتم وگاهی توخونه لباس میدوختم کم کم مشتری هام بیشترشد.درامد نسبتا خوبی داشتم.باچرخ کهنه مادرم لباسهای چیدار وجدید میدوختم.
خواهرم که حالا برای خودش استادی بود توی همون فنی وحرفه ی خیاطی وگلدوزی باچرخ رواموزش میداد.برام مشتری میفرستاد کارم رونق داشت.
اما بگم همچنان خواستگارای جور واجورداشتم...
نزدیک ۲۱ سالگی بودم فصل بهاربود.توی حیاط بودم که درزدن دوتا خانم بودن به بهانه تحویل دادن لباس اومده بودن باتعارف راهشون دادم اومدن توی خونه.حرف زدن وهی از پسرشون تعریف میکردن.مادرمم فقط گوش میداد.
بعداز کلی حرف گفتن پسرما دخترشمارودیده وپسندیده.اجازه بدین فرداشب بیایم برای خواستگاری...
مادرم نگاهی بهم انداخت وگفت بفرمایین.
اون شب برای اولین با خواستگارمو دیدم نگاه نافذ وجذابی داشت.ته ریش نسبتا کمی داشت وقد بلند بود.از لحاظ مالی وفرهنگی اون جور که معلوم بود تقریبا هم سطح مابودن.مادرش وخواهرش کلی قربون صدقم میرفتن واز پسرشون تعریف میکردن.
بزرگتراگفتن برید حرف بزنید رفتیم توی حیاط زیر درختا رو تخته چوبی حیاط نشستم.این مروسه روبعداز ازدواج داداشم شایدبرای بار هزارم بود انجام میدادم حتی سوالای که باید میپرسیدم ومد نظرم بود رواز بر بودم.کمی صحبت کردیم واز اینده گفتیم.اینجوری پسرخوبی بود.قرارشد مدتی رو باحضورخانواده ها باهم باشیم بیرون بریم یا خونه ما بیاد ومابریم.بیشتر اشنا بشیم.ماهم تحقیق کنیم وجواب نهایی روبدیم.
چندمدتی گذشت.تحقیقات که انجام شد.ی شب همه جمع شدیم دورهم. پدرم گفت انتخاب خودته هرچی خودت بگی.خواهر وداداشامم گفتن نظرخودته.هر تصمیمی بگیری ما پشتیم وتنها نیستی.
سرمو زیرانداختم وگفتم هرجورخودتون صلاح منو میدونید من ....من .... من....
قرمز شدم .خجالت کشیدم.با اینکه همیشه دختر تخس وشیطون خونه بودم وحاصرجواب بودم.
خواهر دستمو گرفت وگفت پس مبارک...
نگاش کردم وسرمو زیر انداختم....
مادرم بهشون خبرداد وطولی نکشید که برای صحبت اولیه اومدن نامزدی تا عقد وعروسی دوماه بیشترنشد.تواون فاصله هرچی پول پس انداز کرده بودم رفتم جهاز خریدم هرچی کم کسر داشتم گرفتم.خواهر ومادرم کمکم بودن.
خونه ی پدرشوهرم توی کوچه ی اول سرخیابونمون بود.پس هرجارو که میگرفتیم هم نزدیک پدرومادرم بودم هم خانواده همسرم...ی جای رو همون نزدیکا اجاره گرفتیم.باکمک خواهر ومادر وزنداداشام جهازموچیدیم....
زندگی ادما از ی جای به بعد حتی با ی کلمه به کل عوض میشه...راه ومسیرمون عوض میشه...
موقع خوندن خطبه ی عقد فکرمیکردم خوشحالترین وخوشبخترین عروس روی زمینم...بار سوم که گفت ایا وکیلم....همه سوکت کردن منتظر شنیدن بودن ...
بله.....کل ودست و نقل میپاشیدن و کل میزدن...
بله ی کلمه که از اون شب مسیر زندگیم به کل عوض شد وخودم نفهمیدم.
دوسه ماه اول زندگیمون خیلی خوش بودیم خیلی ...من اتاق خیاطیمو راه انداختم وهر روز مشتری داشتم.هم کمک خرجی واسه خونه هم واسه خودم چیزی میخریدم.هر دوسه روزم به خانوادم سرمیزدم.بعداز ازدواجم مادرشوهر وخواهرشوهرام ۱۸۰ درجه عوض شدن.اوایل عروسی به همسرم میگفتن که بهم نیش وکنایه زدن یا تیکه بهم تنداختن.همسرم میگفت حساس نشو...کنایه ها بیشتر میشد.حتی با اینکه ماتازه سه ماه بود ازدواج کرده بودیم میگفتن برو دکتر چرا باردار نمیشی حتما اشکالی داری...
بعضی شبا تنهایی تواتاق اشک میرختم وچیزی نمیگفتم.دیدم که همسرم پشتم نیست چیزی نگفتم توخودم ریختم...
همسرمم تغییر کرده بود.کمتر سرکار میرفت وبیشتر وقتا خونه بود.یا اگه خونه نبود با دوستاش میرفت گردش.بعضی شبام دیر میومدخونه.کم کم متوجه شدم سیگارمیکشه اعتراض کردم محلم نداد واز خونه رفت دو روزی پیداش نشد.بعدهم برگشت کلی بهانه اورد که چرا اینجا اینجوری اونجا اینجوریه.اخرم حرفش به نداشتن بچه ختم شد.میدونستم این حرفاش ازکجا اب میخوره اما دیگه چیزی نگفتم.
تو این مدتم هروقت رفتم خونه ی پدرم خودمو شاد وسرحال نشون دادم تا نفهمن چه مشکلی دارم.خودم عقیده داشتم زن باید بتونه مرد رو رام زندگی وخونش کنه.
۵ ماه از ازدواجمون میگذشت که علائم بارداری داشتم.صبح که همسرم رفت بیرون خودمم رفتم ازمایشگاه ازمایش دادم.نشستم جواب روگرفتم بردم دکتر.دکتر کمی صحبت کرد وگفتن سه ماه باردارم وبه مراقبت زیاد نیاز دارم.زیاد نباید بشینم کلی تقویتی نوشت برام.خوشحال بودم توی راه ی جعبه شیرینی گرفتم رفتم خونه.
هزارتا برنامه چیدم.شام موردعلاقه ی همسرمرمو درست کردم خونه رومرتب ترازهمیشه کردم.کارموزودترانجام دادم تا اومد بهش بگم وباهم بشینیم درباره اینده تصمیمات جدی بگیریم.
کمی بخودم رسیدم وکمی ارایش کردم میز شامم چیدم ومنتظرشدم...
۹ شب شد نیومد
۱۰ شد نیومد ۱۱ شد نیومد ۱۲ ونیم بود که صدای کلید اومد..
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

موس کیک شکلاتی

کاپ کیک شکلاتی آلمانی

کیک شکلاتی پنکیک

دسر شکلات با توتفرنگی

نان گردویی اقتصادی
