عکس همین بس که خدا 
احوال بندگانش را می‌داند....

همین بس که خدا احوال بندگانش را می‌داند....

۱ روز پیش
اللّٰهم صلِّ عَلی محمدٍ وَ آلِ محمّد وَ عجّل فَرَجَهم ☘️⁩
اللّٰهم عجِّل لِوَلیکَ الفرج💚

🌸🌸🌸﷽🌸🌸🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللّهِ، وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ،
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ،
وَ لا جَعَلَهُ اللّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.

✨اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ✨

📝 سلام🥰💖❤️
شب و روزتون بخیــر🍃
معصومه خانم، زندگینامه شهدای خانم رو می‌ذارن
می‌تونین به استوری‌ها و هایلایت‌هاشون سر بزنید.
https://sarashpazpapion.com/user/5f25740c935361.84126798

بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ والصِّدّیقین

صدای جیغ زنان و کودکان و طنین یاحسین و اللّٰه‌اکبرها در هم می‌پیچد.
یکی از راکت‌های هواپیما به پایین پل اصابت کرده است و ترکش‌هایش در شعاع ده‌ها متر هر چه را سر راه خود دیده، درو کرده است. از دست و پا و سر و صورت آدم‌ها تا در و دیوار و تاج گل‌ها و تصاویر شهدا و خنچه‌های تزئین شده.
صحنه‌ی غریب و دردآوری است.
صدای گوشخراش آژیر آمبولانس‌ها هم عزاداری مردم را فریاد می‌کشد. مردم بی‌وقفه دارند تلاش می‌کنند تا پیکر شهدا و جسم نیمه‌جان مجروحین را انتقال دهند.
مردی در عقب آمبولانس را باز کرده است و با فریاد و اشاره‌ی دست، می‌خواهد که مجروحین را سریع‌تر به سمت آمبولانس بیاورند.
قیامتی به پا شده است و فریاد در فریاد گم شده است.
در این میان زنی که با یک دست محکم چادرش را به چانه‌اش محکم کرده است خود را به آمبولانس می‌رساند و به همان مرد ایستاده در کنار درب آمبولانس می‌گوید: برادرم مرا هم به بیمارستان ببرید.
مرد، نگاهی به زن می‌اندازد و می‌گوید:‌ «تو که چیزیت نیست خواهرم! در این وانفسا و این همه مجروح تو را چه کار کنم! مگر نمی‌بینی چه حال و روزی داریم! برو! برو بگذار ببینیم چه خاکی روی سرمان بریزیم!»
زن سرش را می‌اندازد پایین و آرام چشمی می‌گوید و کنار می‌رود. آمبولانس جیغ‌زنان می‌رود سمت بیمارستان افشار دزفول.
و آمبولانس بعدی و دوباره همان مرد با لباس‌های خونین که فریاد می‌زند: «مجروحین را بیاورید»
زن دوباره آرام خودش را به آمبولانس می‌رساند و در حالی که سعی می‌کند لبه‌ی چادرش را محکم‌تر در دست‌هایش بفشارد، این‌بار هم آرام و متین می‌گوید: برادرم می‌شود مرا هم ببرید بیمارستان!
مرد اینجا قدری خشمگین می‌شود. با عصبانیت صدایش را بلند می‌کند: «خواهر! تو که چیزیت نشده! بگذار به مجروحین برسیم! از جلو دست و پایمان برو کنار! بگذار کارمان را بکنیم! برو دیگر خواهر! برو! اینجا نمان!»
زن مظلومانه می‌گوید :«باشه برادرم!»
و بدون هیچ شکوه‌ای آرام آرام خودش را کنار می‌کشد، سرش را می‌اندازد پایین و درحالی که کمی می‌لنگد، می‌رود و کنار دیوار می‌ایستد.
هنوز از هر طرف فریادهای مکرر بلند است.
مردم با هر وسیله‌ای که دم دستشان است مجروحین را روانه بیمارستان می‌کنند. آمبولانس بعدی از راه می‌رسد. دوباره ان زن آرام آرام خودش را به آمبولانس می‌رساند: برادرم مرا هم ببرید. اینبار قدری خواهش لابه‌لای کلامش هست! مرد شاکی‌تر از قبل صدایش را بلند می‌کند: «خواهر آمبولانس برای مجروحین است! تو که چیزیت نیست؛ چرا اینقدر اصرار می‌کنی؟!»
زن اینبار لبه چادرش را که محکم در دست گرفته است؛ قدری شل می‌کند و روزنه‌ای از چادر را باز می‌کند.
چهره‌اش قدری در هم می‌رود و لب‌هایش را محکم گاز می‌گیرد و با دردی که در صدایش پیچیده است می‌گوید: «برادر! من هم مجروحم.»
مرد از صحنه‌ای که پیش رویش است وحشت‌زده می‌شود، ناگهان دو دستش را بالا می‌برد و محکم توی سرش می‌زند و فریاد می‌زند: «یاحسین! چند تا از خانم‌ها بیان کم! تو رو خدا! خانم‌ها بیاین کمک!»
حالا تعدادی از مردم هم که رفت و آمد و درخواست چند باره‌ی این زن برایشان علامت سؤال است، حساس می‌شوند و جلوتر می‌آیند.
مرد، مردم را قدری عقب‌تر می‌راند تا چند زن خودشان را نزدیک آمبولانس برسانند و رویش را سمت زن برمی‌گرداند. زن در حالی که با یک دست چادرش را نگه داشته است، با ساعد و کف دست دیگرش، روده‌های بیرون ریخته از شکمش را نگه داشته است و خون سرخ او در لابه‌لای سیاهی مانتو و چادرش به چشم نمی‌آید. مرد با صدایی بغض آلود می‌گوید پس چرا حرف نمی‌زنی خواهرم! چرا نمی‌گویی مجروح شده‌ای؟!! و زن لبخند پر از دردی روی لب می‌اندازد و سرش را از شرم و حیا پایین می‌اندازد.
چند زن به کمک می‌آیند زیر بغل‌های زن مجروح را می‌گیرند و می‌نشانند توی آمبولانس و آمبولانس ناله‌کنان می‌رود سمت بیمارستان افشار.
مرد از روی سپر آمبولانس پایین می‌آید و بغضش می‌شکند و درحالی که ‌هنوز دو دستی می‌زند توی سرش، با گریه واقعه را برای مردمی که پر از علامت سؤال هستند تعریف می‌کند.
ساعتی بعد اوضاع آرام می‌شود.
روی پل فقط چندین چادر ترکش خورده و خون‌آلود و چندین کفش و عینک و.... افتاده است و تاج گل‌های پر پر شده و حناهایی که روس آسفالت ولو شده است.
معلم شهیده ناهید کلابی نُه روز پس از این جراحت دعوت حق را لبیک گفت و برای همیشه الگوی صبر و حیا و عفت شد برای جوانان سرزمینم.
روحشان شاد و یادشان گرامی.
شادی روحشان صلوات💚
ناهید به همراه مادر و خواهرش در این ‌ماجرا به شهادت می‌رسد پیش از این ماجرا نیز سه برادر دیگر ناهید به نام‌های فرشید و فرشاد و جمشید به شهادت رسیده بودند؛ یعنی این خانواده شش شهید تقدیم انقلاب کرده است.
شادی روح شهدای خانواده کلابی صلوات💚
اللّٰهم صَلِّ علیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهم 💚 🌱



التماس دعای فرج 💫
اللّٰهم عجِّل لِوَلیکَ الفرج 💚

بِسم اللّٰه الرَّحمٰن الرَّحیم
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ
وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى
وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ
وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا
کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ
اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ
یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ



#شهید_عفت #رفیق_شهیدم #ناهید_کلابی
#آجَرَکَ_اللّٰه_یٰا_بَقیَّة_اللّٰه #شهادت #محرم
#کوکی_شکلاتی_ساده #کوکی_شکلاتی #کوکی
#عکس_نوشته #اللّٰهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
#دعای_فرج #امام_زمان_(عج)
#ghasedak72 #فاطمه❤️زهرا


...